یکشنبه 3 شهریور 1392
تا آن روز خوب برسد
آخرش یک روز پرواز مستقیمی از میدان حمزهکلای بابل به میدان ناسیون ژنو راه خواهد افتاد. یعنی مثل روز برایم روشن است که این اتفاق میافتد و دنیا چارهای جز این ندارد که ضرورت چنین امری را بپذیرد. حتی جایش را هم در ذهنم مشخص کردهام که مثلا در میدان اول حمزهکلا مسافر سوار کند و تا میدان دوم فرصت داشته باشد که سرعت بگیرد و تیکآف کند. بعد همین مسیر جاده کناره را ادامه دهد، از آسمان محمودآباد و چالوس و اینها بگذرد و بعد رشت و آستارا را پشت سر بگذارد و دستآخر از آسمان آذربایجان از کشور خارج شود. از آنجا به بعدش هم که دیگر راهی نیست تا ژنو، از هر مسیری که دلش خواست برود. در مسیر جاده کناره مدام آهنگ “صدام کن ای شمال خوب و سرسبز” شماعیزاده را بگذارد و از بالای دریاکنار و خزرشهر که میگذرد، یک بوق بنزی مشتی برای همه بچههای علاف بابلی بزند.
فکرش را بکنید. صبح به صبح از در خانه بیایم بیرون، قدم بزنم تا میدان حمزهکلا و همانجا از کیوسک دور میدان، روزنامهای چیزی بخرم و سوار هواپیما شوم که برساندم ژنو. مثل تاکسیهایی که دور میدان منتظر مسافر میمانند تا پر شوند و حرکت کنند، هواپیما هم آنجا منتظر پر شدن باشد. خلبان بایستد کنار هواپیما و داد بزند ژنو ژنو. یک پیرزنی هم سبد به دست بیاید از خلبان بپرسد مه ره تونی سرخرود پیاده هکنی. که خلبان غرغری کند و بگوید برو بالا. بعد نزدیکهای سرخرود یک نیشترمزی بزند و پیرزن با سبدش بپرد پایین.
در مسیر پرواز جگردمبه بدهند، آش گوشت فرزدی بدهند که آدم جان بگیرد برای یک روز کاری. بعد وقتی رسیدیم ژنو، هواپیما همان دور و بر میدان ناسیون، یک گوشهای پارک کند و منتظرمان بماند تا غروب که برگردیم. غروب باز راننده بایستد دور میدان و داد بزند بابل بابل. یک دختر خوشگل سوییسی بیاید بپرسد va-t-il à babol? و راننده بگوید آره جان، برو بالا. بعد من دیر برسم و بدوم سمت هواپیما و خلبان تو آینه مرا ببیند و نگه دارد که سوار شوم. اخم و تخم کند که ای تو در هکردی؟ (باز تو دیر کردی؟) من هم مزه بریزم برایش که در هکردمه و خر هکردمه. (دیر کردم و خیر کردم.) در پرواز برگشت، که غروب است و آدم خستهی کار، قلیان بدهند با چای نبات. کمال را بگذارند سرمهماندار پرواز برگشت. دوباره نزدیکهای سرخرود، پیرزن با سبدش ایستاده باشد. سبدش را در هوا تکان دهد و خلبان نگه دارد سوارش کند. پیرزن بیاید بالا. چادرش را سفت پیچیده باشد دورش. دستهایش را به هم بمالد و بگوید ای بچا بیه هوا و مه زانودرد شروع بیه. (باز هوا سرد و شد زانودرد من شروع شد.)
خلبان از بلندگو بگوید هنیش جان مار. (بنشین مادرجان.) پیرزن بنشیند کف هواپیما تا خود بابل.
شب که میرسیم بابل، هواپیما داخل شهر هم برود. تا شیرخورشید.
نظرات بازدید کنندگان
دیدگاه شما
خیلی خیلی خوب وبد. گذشته از حس نوستالوژیک از لحاظ ساختار داستانی هم خیلی خوب بود
آقاجان… قبول! به شرطیکه بعدش یه پرواز مستقیم از بابل به ملبورن هم بذاریم.
الکی نیستش که… یه بابله، یه بقیهی جهان!
خیلی باحال بود مرسی اویس جان، بعد یه روز کاری سخت کلی خندیدم و خودمو تو هواپیما تصور کردم حالا یه درخواست میشه از خلبان بخوای تهرانم یه نیش ترمز بزنه
خدا تورو برای پدر مادرت…نه نه برای دوست دخترت حفظ کنه مایه شادی یه ملتی البته ازنوع بابلیش!!!!!!!!
خیلی خوب بود! عین مینی بوس های بابل-چالوس …
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
وای اویس یعنی عالی بود !!!!! الان کلی روحم شاد شد از تصورش وااااااای