چهارشنبه 18 مرداد 1391
ما و اینها
این هم از آن چیزهاییست که همیشه چشمم را گرفته است. اینکه ما چقدر زندگی و متعلقات آن را سخت میگیریم و چطور چیزهای کوچک را در ذهن خودمان بزرگ میکنیم، و اینها که اینجا زندگی میکنند، چطور همه چیز زندگی را با هم پذیرفتهاند و اساسا مشکلات زندگی را نه به عنوان دردسری که باید از سر بگذرانند, که به عنوان جزیی از زندگی و اصلا خود زندگی میبینند.
نشسته بودم در کتابخانه که دختری آمد و رو به رویم کیف و وسایلش را روی صندلی گذاشت و همانطور که خودش را تکانتکان میداد, کتابی را باز کرد و شروع کرد به قدم زدن و کتاب خواندن. از تکانخوردنهایش نگاهم جلب شد و دیدم که با چادرشبی پارچهای چیزی بچهاش را به خودش قنداق کرده است. آن قدر هم تمیز و مرتب این کار را کرده بود که اصلا در نگاه اول به چشم نمیآمد که یک نفر نیست و دو نفر است. نیم ساعتی همان جا قدم زد و نشست و کتابش را خواند. گاهی بچه ونگی میزد و مادرش هم پیشپیشی میکرد برایش که آرام شود. بعد هم رفت.
یادم آمد دو ماه پیش که با چند نفر از دوستان متاهلم در ایران میخواستیم یک روزه برویم دشت و دمنی جایی و دلمان را باد بدهیم, یکی از این دوستان که چند ماهی است پدر شده است, عذر خواست و توجیهیش هم این بود که همراه بچه به پیکنیک آمدن سخت است برایشان. که من فکر کردم به همین راحتی، با آمدن اولین بچه، بخشی از زندگی و تفریحات خود را نادیده گرفتند و به استقبال پیر شدن رفتند.
مثال دیگرش هم مهمانی گرفتنهای ماست که مثلا اگر قرار باشد شبی خاله و شوهرخالهام به خانهی ما بیایند، مادرم از صبحش مشغول پخت و پز و بشور و بساب است که حالا انگار قرار است مهمانی سلطنتی برگزار کند. تعداد اگر بالاتر باشد و درجهی دوری مهمانان هم بیشتر باشد که دیگر واویلا. اینجا حالا میبینی عصر تصمیم میگیرند مهمانیای چیزی بگیرند. بعد هر کسی چیزی میآورد و گوشهای از کار را میگیرد و میشود یک دور همی راحت و بی دردسر. بعدش هم هر کی میرود به سی خودش.
در مجموع زندگی را سخت میگیریم. یا سختگیرمان کردهاند شاید. نمیدانم.
پ.ن. البته به نظرم بچههای اینها هم آدمتر از بچههای ما هستند. در تمام نیمساعتی که مادرش اینجا بود، دو بار ونگ زد که آن دو بار هم با با یک تکان دادن الکی آرام شد. حالا بچههای ما اگر باشند, آسمان را به زمین میآورند. از بس که کولیاند.
نظرات بازدید کنندگان
دیدگاه شما
همینطوره دقیقا. اینجا در امارات هم من بارها این تفاوت رو در پیک نیک رفتن و مهمانی و گردش هندیها و فیلیپینیها و غربیها دیدم. خیلی راحت و بی تکلف. هستند
اویس جان این که ما زندگی را خیلی سخت می گیریم متاسفانه واقعیتی است که باید سعی کنیم تغییرش بدیم والبته کار خیلی سختی هم نیست در ضمن با پاراگراف آخرش هم صد در صد موافقم
حرف حساب که جواب نداره
اما این قیاس مشکل داره،
قبل شکست چارچوب ها و سنت های دست و پا گیر، اول باید هدف معلوم بشه تا
در طی طریق اسیر ابزارها نشیم
ما در واقع زندانی افکارمون هستیم نه اطرافمون