ما سبزهکچلها – تکراری
من پارسال پیش از عید این یادداشت را نوشتم و البته بعدش هم پیشمان شدم و در یادداشت بعدیم حرفم را پس گرفتم. این را میگویم. اما حالا که سال دارد تمام میشود و عید از راه میرسد٬ باز همین که میخواهم چیزی بنویسم٬ حس و نگاهم همان است. فلاکت و بدبختی این مردم همان است که بود. بیشتر هم شده است. بگوییم سال به سال٬ دریغ از پارسال.
دستم نمیرود چیز دیگری بنویسم. چیز دیگری به چشمم نمیآید که بنویسم.
***
چند روزیست این پا و آن پا میکنم تا چیزی دربارهی عید و بهار که در راه است بنویسم. اما دستم به نوشتن نمیرود انگار. آخر وقتی میتوان از بهار نوشت که بوی بهار همه جا پیچیده باشد و سر هر گذر و چهارراهی عطر سنبل آدم را مست کند و سبزی سبزه و قرمزی ماهی چشمها را خیره کند. اما انگار از هیچکدام اینها خبر چندانی نیست. خبر که هست. اما شوری ندارد. انگار از سر تکلیف و انجام وظیفه است که سبزهها سبز میشوند و آدمها به خیابانها میآیند و تقویمها شروع بهار را نشان میدهند.
امروز از خانه زدم بیرون که مثلن گشتی در شهر و دیار بزنم و بوی بازار شب عید را پس از چندسال دوری به درون ریههایم بکشم. اما چه خیالی!
چرا مردم اینقدر دلمرده و افسرده هستند؟ چرا خندهای بر لبها دیده نمیشود؟ چرا دست بچهها پر از خرید لباسهای نو و دلخوشیهای شبعید نیست؟ در بازار٬ پیرمردی را دیدم که روی چرخدستیاش لوازم هفتسین گذاشته بود و آدمهایی را هم دیدم که میایستادند و گاهی چیزی ازش میخریدند. اما ندیدم هیچ کدام از آنها٬ نه پیرمرد و نه مشتریانی که میآمدند و میرفتند٬ خندهای بر لب داشته باشند. ندیدم شوخیای بکنند و گپی بزنند. ندیدم سال نو را پیشاپیش به هم تبریک بگویند. دیدم اما که پیرمرد حوصلهی چندانی نداشت و یکی دو باری هم با مشتریها حرفش شد. دیدم کسانی را که میآمدند و فقط قیمت چیزی را میپرسیدند و میرفتند. دیدم آدمهایی را که دست خالی میرفتند. باور ندارید٬ این هم عکس پیرمرد و چرخدستی ومشتریهایش:
در خیابانها گشتم و روی گشادهای ندیدم. دل خوشی ندیدم. برق امید و شادی در نگاه کسی ندیدم. بچهایی را دیدم که گوشهی چادر مادرش را میکشید و اصرار میکرد چیزی برایش بخرد. مادرش را هم دیدم که کشانکشان او را از مغازه دور میکرد. مردی را دیدم که چانهاش را گرفته بود و داشت فکر میکرد. آدمهایی را هم دیدم که با هم جر و بحث میکردند به هم میپریدند. از اینچیزها زیاد دیدم.
نه امیدی – چه امیدی؟ به خدا حیفِ امید! –
نه چراغی – چه چراغی؟ چیز خوبی میشه دید؟ –
نه سلامی – چه سلامی؟ همه خون تشنهی هم! –
نه نشاطی – چه نشاطی؟ مگه راهش میده غم؟ – *
در خیابانها گشتم و دیدم بهار خنده نزده و ارغوان نشکفته است.** دیدم نسیمی بوی فروردین را با خود نیاورده است. *** اینها را دیدم و باورم شد که حتی اگر همه تقویمها حلول سال جدیدی را گواهی بدهند٬ عید آن زمانی از راه میرسد که مردم این خاک بخندند و دستهایشان از خرید شب عید پر باشد. آن زمان که هیچ مردی دست به چانه نگیرد و شرمندهی خانه و خانوادهاش نباشد و هیچ مادری کودکش را کشانکشان از جلوی مغازه دور نکند.
مردی ایستاده بود و سبزه میفروخت. سبزههایش کچل بود و هیچکس نمیخریدش. دانهای هزار تومان:
خم شدم٬ یکیش را برداشتم و هزاری را دادم دستش. خوشحال شد. انگار خودش هم انتظار نداشت کسی مشتری این سبزههای تنک باشد. با خودم فکر کردم این سبزه مثال شادیهای ماست که کچل شده است. این سبزه برازندهی ماست.
راه که افتادم٬ صدایم زد. گفت اگر دلم میخواهد میتوانم یکی دیگر هم ببرم؛ با همان هزار تومان اول که داده بودم. خواسته بود محبتم را جبران کند به خیالش. شاید هم میدانست مشتری دیگری ندارد و خواسته بود از شرشان خلاص شود. سری تکان دادم به تشکر که نمیخواهم. به حرفم گوش نداد. یک سبزهی دیگر برداشت و داد دستم که ببرم. دو سبزهی کچل در دست٬ راه افتادم. در راه٬ بعضی مردم با تعجب نگاهم میکردند. همان مردمی که کیسههایشان خالی بود و خنده بر لب نداشتند٬ از سبزههای بهدردنخورم تعجب میکردند٬ اما از شادیهای بربادرفتهشان نه.
ما سبزه کچلها. ما شادی کچلها.
* و ** از شاملو
*** از سایه
Haj oveys man hamishe az neveshte-hat omid migereftamo halam ja miyoomad, emrooz hamchin zadi too paremoon refigh…Best besto eyd pishapish mobarak, Ali
خیلی خوب گفتی. جسارت می خواست گفتنش …از من می پرسی همین قدر هم همراهی با نوروز زیاده، خوبه،هیشکی از ته دل شاد نیست انگار…
عکس آقای سبزه فروش رو نگاه می کنم دلم کباب میشه.
و واقعا دیگر هـــیچ نیازی به “پس گرفتن” نیست . . .
و واقعا دیگر هـــیچ نیازی به “پس گرفتن” نیست . . .
به نظرم نگاه ماهاست که عوض شده،
اون حال و هوایی که از عید تو ذهنمون مونده مال بچگی هاست که نمیفهمیدیم درد چیه، گرفتاری چیه، اصلا دنیا چه جور جائیه