پنجشنبه 4 اسفند 1390
کف این قفس
جوجهی مرغ عشق از قفسش سرک کشید بیرون٬ به هوای پرواز. کارش را بلد نبود. تازهکار بود. پر پر زد و اینجا و آنجا را چسبید و با چنگالهایش به توریهای قفس بند کرد و آخرش هم کاری از پیش نبرد. همانطور بالبال زنان نشست کف قفس.
بابا صبح خبر داد که جوجهی مرغ عشق کف قفس برای خودش قدم میزند. رفتم به تماشایش. این طرف و آن طرف میرفت و دانه برمیچید. مادرش هم دور و برش پرواز میکرد و انگار میخواست بچهی تنبلش را سر شوق بیاورد که تکانی به خود دهد و بالهایش را بگشاید. بابا رفت توی قفس و برش داشت و گذاشتش بالا٬ روی یکی از شاخهها. مادرش برجلا بود و هی دور و نزدیک میشد که مثلا کسی آزاری به جوجهاش نرساند. بابا از قفس که آمد بیرون٬ باز همان داستان شد. جوجه پرپر زد و کمی به در و دیوار آویزان شد و آخرش هم روی زمین آرام گرفت. انگار نه انگار٬ بیخیال شکست٬ دوباره مشغول دانه چیدن شد.
تا ظهر چند بار دیگر سرک کشیدم به قفسشان و از دور نگاهش کردم. همانطور کف زمین برای خودش قدمرو میکرد. گاهی سرش را بالا میآورد و به نگاهی فاصله را برانداز میکرد و بعد انگار بیخیال شده باشد٬ سرش را به چپ و راست میگرداند و به تماشای اطراف مشغول میشد.
حالت آدمی را داشت که میخواهد تظاهر کند همه چیز عادی و رو به راه است٬ اما خودش در درون میداند که نیست. میداند که چیزی در جایی میلنگد. میداند اینجا جایش نیست. میداند اینجا ماندگار نخواهد بود٬ و اگر هم ماندگار شود٬ اسمش زندگی نخواهد بود. میداند کار بزرگ انجام نشدهای دارد که –دیر یا زود- باید انجامش دهد. برای خودش اینجا و آنجا قدم میزد و دانه برمیچید و جوری رفتار میکرد که انگار از همین زندگی٬ از همین کف قفس بودن راضی است. که انگار خودش به انتخاب و اختیار این راه را برگزیده است. اما نگاهش داد میزد که اینجا جای او نیست.
یاد خودم افتادم٬ وقتهایی که به ناچار در فضایی قرار میگیرم که به آن تعلق ندارم. آنجا که در من احساس رضایتی را برنمیانگیزد. آنجا که مانند جوجهی مرغ عشق٬ اولش تظاهر میکنم که راحت هستم. که اصلا همینجا را دوست دارم. که خودم تصمیم گرفتهام اینجا بیایم و بمانم. خوشخوشان قدم میزنم و خودم را مشغول خوشگذرانی –همان دانه چیدن- نشان میدهم که بگویم راضیام از زندگیم. اما انگار دروغ از هر کجا که بنگریش٬ فریاد میزند و رسوایی به بار میآورد. جوجهی کف قفس را دیدم و یاد خودم افتادم٬ آن وقتهایی که الکی بهبه و چهچه میکنم از زندگی٬ اما میدانم –ته دلم خوب میدانم- که من اینجا نخواهم ماند.
عصر بابا خبر آورد که جوجهی مرغ عشق پرید. پرید تا بالا.
نظرات بازدید کنندگان
دیدگاه شما
ماآدهها به خیالمون زندگی دلخواه زمانی شروع میشه که موانع سر راهمون برداشته بشه یا زمانی به خوشبختی میرسیم که فلان شغل رو بدست بیاریم یا فلان ماشین روسوار شیم یا فلان وفلان فلان… غافل ازاینکه خوشبختی یک سفراست نه یک مقصدوهیچ زمانی بهتر ازهمین لحظه برای شادبودن وجود نداره پس زندگی کن و از حال لذت ببر.