چهارشنبه 28 دی 1390
اسماعیل ۱۶-۱۷ ساله
پدرم٬ اسماعیل٬ در صفحهی فیسبوکش نوشته است:
از سر بیکاری٬ آلبومهای قدیمی را ورق می زدم. رسیدم به عکسهای سیاه و سفید و رنگ و رو رفتهای که از دوران نوجوانی و جوانی به یادگار مانده بود. یکی بیشتر از بقیه نظرم را جلب کرد؛ اسماعیل ۱۶-۱۷ ساله، ایستاده زیر آفتاب زمستانی، کنار شمشادها، در باغ ملی بابل. داشتم به تکه ابر تیرهای نگاه میکردم که در گوشهی چپ بالای عکس خودنمایی می کرد. تکه ابر به تدریج بزرگ و بزرگتر شد. بعد آرامآرام شروع به باریدن کرد. اول عکس خیس شد، بعد آلبوم، بعد همهی اتاق کوچکم… ازپنجره به بیرون نگاه کردم. عجیب بود. آفتاب زمستانی میدرخشید. فقط در خانهی من باران باریده بود.
پ.ن. در کامپیوترم٬ لابهلای عکسهای قدیمی گشتم تا عکسی را که میگوید پیدا کنم و بگذارمش کنار این یادداشت تا بیشتر جان بگیرد. یافت مینشد. عوضش این عکس به تورم خورد که احتمالا کمابیش مربوط به همان دوران –اسماعیل ۱۶-۱۷ ساله- باشد. کت و شلوار و کراوات (از نوع قصههای مجید)٬ آن ژست کجکی نشستن٬ آن صندلی چوبی و دیوار قدیمی پشت سر و باقی چیزها.
این عکس هم برای خودش ابر و بارانی دارد حتما. اصلا خاطرات گذشته مگر بی ابر و باران هم میشود؟
نظرات بازدید کنندگان
دیدگاه شما
آخی … دلم گرفت
آخه … دلم گرفت