همایش عظیم سیاهپوشی
دو سه هفته پیش که ایران بودم٬ در میدانی جایی چشمم افتاد به بیلبورد بزرگی با عنوان همایش عظیم سیاهپوشی. خلاصهی حرفش هم این بود که بیاییم ده روز ابتدایی محرم را همه یکسره سیاه بپوشیم و شهر را سیاهپوش کنیم و خلاصه در همه عالم جز سیاهی چیزی باقی نگذاریم.
کاری به این ندارم که چطور استاد شدهایم در اغراقها و ظاهرسازیهای بیحاصلی از این دست و اینکه عادت کردهایم از نوک دماغمان آنطرفتر را نبینیم و همهی شریعت را در سطحیترین ظواهر نمایشیاش خلاصه کنیم.* اما نکتهای که از آن روز تا به حال در فکرم بالا و پایین میرود این است که چرا کسانی که پیشقراول چنین طرحی شدهاند٬ در مناسبتهای جشن و سرور سر و کلهشان پیدا نمیشود که همایشهای عظیم شادپوشی و رنگی کردن شهر و خیابانها و رقص و خنده به راه بیندازند؟ آیا اینها تنها متصدی غم و ماتم و مصیبت مردم هستند و با شادی و شادمانی این ملت کاری ندارند؟
اصلا اینها را ولش! بگذارید سوالم را جور دیگری طرح کنم. آیا همانطور که برای برگزار کنندگان این مراسم امنیت و امکانات مالی لازم فراهم است تا به مناسبت ایام محرم و عزاداری سیدالشهدا (ع) –یا هر مناسبت اندوهبار دیگری- همایش عظیم سیاهپوشی برگزار کنند و بیلبوردهای خود را در میدانهای بزرگ شهر بیاویزند و لابد به همین بهانه بودجهای از ادارهای جایی بگیرند و مواجبش را به جیب بزنند٬ برای کسان دیگری هم این امنیت و امکانات وجود دارد که در مناسبتهای شادمانی٬ مردم را به پوشیدن رنگهای شاد و رقص و پایکوبی دعوت کنند و بیلبوردی چیزی هم در اختیار آنها قرار بگیرد تا به اطلاع ملت برسانندش؟ امکانات مالی و بودجه و مواجبش پیشکش٬ آیا امنیتی برای این کار وجود دارد؟
در شرایطی که آببازی و شادی و خندهی چند جوان در یک پارک میتواند تبدیل به موضوعی امنیتی شود که پلیس و باقی نیروهای انتظامی را وارد ماجرا کند٬ سخن گفتن از شادپوشی و رنگی کردن شهر و خیابانها به شوخی مسخرهای میماند. در روزگاری زندگی میکنیم که غم و اندوه و تشویق به سیاهپوشی را در میدانهای شهر به بیلبوردها میآویزند و کمی آنسوتر٬ ملت برای عروسیها و شادیهای خود باید به خارج از شهر و باغهای ناشناخته پناه ببرند و کلی هم حق حساب و پول چایی بدهند تا شادیشان بی دردسری به پایان برسد. البته اگر از خانهها و باغهای اطراف اراذل و اوباشی نریزند به مهمانی و دستوپای مردها را نبندند و به زنها تجاوز نکنند.
سالها پیش –بگویم ۱۵ سال پیش٬ شاید هم بیشتر- یادداشتی از گلشیری خوانده بودم در مجلهی آدینهی آن زمان که موضوع و حتی عنوان یادداشت را به درستی به یاد نمیآورم. اما آخرین جملهاش هنوز در یادم مانده است که نوشته بود:
سیاه میپوشیم. سیاهپوشانیم.
حالا که این چند سطر را نوشتم و خواستم یادداشتم را تمام کنم٬ یاد این جملهی او افتادم. برگشتم٬ نگاه کردم و دیدم ۱۵ سال –بلکه بیشتر- از آن زمان گذشته است و ما همچنان سیاه میپوشیم. همچنان سیاهپوشانیم.
* شب تاسوعا یکی از دوستانم مرا با خودش برد مسجد محلشان. از یک ساعتی که آنجا نشسته بودم به عزاداری٬ بیش از نیمی از صحبتهای مداح بر سر شرح زیباییهای ظاهری حضرت عباس (ع) بود. از موی بلند و قامت رشیدش گرفته تا اینکه حضرت یوسف در برابرش هیچ بوده است و اصلا هیچ کس در زیبایی به گرد پایش نمیرسیده است و این حرفها که به واقع آدم میماند که این تصویرهای اغراقگونه چه هدفی را دنبال میکند و چه شأنی را به حضرت عباس یا چه معرفتی را به شنونده میافزاید.
sdvjksbvks