سه شنبه 10 آبان 1390

غربت پلاس


آرام آرام٬ مثل گربه‌ای که خفت کرده باشد و نرم نرم به گوشتی٬ خوردنی‌ای چیزی خودش را نزدیک کند که بو بکشد و ببیند اصلا ارزش خوردن دارد یا نه٬ دیشب وارد پلاس شدم. پر از شک و بدبینی که این دیگر چه زندگی‌ای‌ست که برامان ساخته‌اند و مشتی آه و نفرین پیرزنانه که الهی خدا خانه‌شان را خراب کند که خانه‌مان را خراب کردند و از این حرف‌ها.

نمی‌دانم تا به حال براتان پیش آمده است که در جایی غریب و ناآشنا٬ چهره‌ی آشنایی ببینید و یکهو روتان باز و دلتان گرم شود که آن‌قدرها هم این‌جا غریب نیستید؟ حالا ممکن است در حالت عادی با این آدم اصلا صنمی هم نداشته و حتی حرفی هم نبوده باشید. مثالش این‌که چند سال پیش که رفته بودم سوئد٬ آن اوایل٬ یک روز در قطار پسری را دیدم که چهره‌ش برام آشنا می‌زد و می‌دانستم علم و صنعتی بوده است و البته این را هم به یاد داشتم که پیش‌تر سلام‌علیکی هم با هم نداشته‌ایم. اما همین که در غربت هم را دیدیم٬ یکهو انگار دوست چند ده ساله باشیم٬ بلند شدیم به خوش و بش و ابراز خوشحالی؛ از این خوشحالی‌های واقعی. شماره دادیم و گرفتیم و بعدش هم چندباری قرار گذاشتیم و با هم این‌جا و آن‌جا رفتیم و خلاصه دوست ماندیم. تعجبی هم ندارد. خاصیت خاک غربت است که دل‌ها را به هم نزدیک می‌کند. عموم یک‌بار این خاطره را برایم گفته بود که سال‌ها پیش٬ بگویم ۲۵ سال پیش که سفری به سوریه داشت٬ به طور اتفاقی در حرم حضرت زینب٬ چشمش به چهره‌ی آشنای مم‌باقر (به فتح میم اول و سکون میم دوم) افتاد. نانوای قدیمی محله‌ی پدربزرگم که همان ۲۵ سال پیشش هم پیرمردی بود برای خودش و بوی حلوا می‌داد. عموم می‌گفت همین مم‌باقر -که ممکن بود روزی ۱۰ بار در محله همدیگر را ببینند و حتی حوصله‌ی سلام و علیکی هم با هم نداشته باشند- یکهو در آن غربت و تنهایی دیدارش شد نقطه‌ی دلگرمی. شد دلچسب و دوست‌داشتنی. اسباب محبت و نزدیکی. گفتم که خاصیت خاک غربت است.

اصلا چرا راه دور برویم؟ خود من چند وقت پیش به طور اتفاقی چشمم افتاد به یک پراید در یکی از خیابان‌های ژنو. باور کنید انگار برادرم را دیده باشم. اصلا بوی وطن می‌داد برایم. اگر در حال حرکت نبود و دستم بهش می‌رسید می‌رفتم بغلش می‌کردم و حال و احوالش را در غربت می‌پرسیدم و اگر کم و کسری داشت٬ دستش را می‌گرفتم. اما داشت می‌رفت برای خودش و من از آن فاصله فقط توانستم عکسی بگیرم ازش و نگه دارم برای خودم.

باز هم دارم زیاد حرف می‌زنم. مخلص کلام٬ آمدم در پلاس٬ بغ‌کرده. مانند کسی که به زور دسته جارو زده و روانه‌ش کرده باشند این‌جا. ابروها در هم کشیده٬ نه با کسی حرف زدم٬ نه کسی را تحویل گرفتم. نمی‌شناختمشان خب. خدا نفر آدم مرا داخل سیرکلشان کرده بودند که من اصلا نمی‌دانستم این سیرکل چیست و باید کجایم جا بدهمش و کلا نمی‌دانستم چه غلطی باید بکنم. ظاهر پلاس هم آن‌قدر نچسب و غیرجذاب است که افسردگی آدم را دوچندان می‌کند. برای خودم بالا و پایینی کردم و همان‌طور که غر می‌زدم و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفتم٬ از روی عکس‌های آدم‌های جدیدی که نمی‌شناختم و فضای غریبه‌ای که درش گیر کرده بودم گذر کردم که یکهو عکس آشنایی را دیدم. آشنا که چه بگویم. یک آزاده نامی بود که از گودر می‌شناختمش و عکس کارتونی پروفایلش در یادم مانده بود. حتی سلام و علیکی هم نداشتیم با هم٬ ولی دیدنش شادم کرد. رویم باز شد. لبخند به لبم نشست٬ از دیدار یک آشنا. عین مم‌باقر شد برای عمویم در حرم حضرت زینب. پراید شد برایم در خیابان‌های ژنو. دلم می‌خواست بلند شوم بغلش کنم از خوشحالی. البته نکردم این کار را. گفتم حالا همه‌ی مردم ممکن است مثل من دلشان نگرفته باشد و یکهو زیادی که ابراز احساس کنم یارو تعجب کند که خل شده‌ام یا چه. هیچی نگفتم و رد شدم. ولی دیگر اخم‌هایم باز شده بود؛ از دیدن یک عکس آشنای گودری. بعدتر البته کم‌کم چهره‌های آشنای دیگری را هم دیدم و رویم بازتر هم شد. ولی هیچ چیزی برایم جای آن عکس آزاده را نگرفت که یکهو از دیدارش در آن فضای سرد و غربت٬ انگار دنیا را به من دادند.

در این غربتکده٬ در این سرای بی‌کسی٬ آزاده شد مم‌باقرم. به فتح میم اول و سکون میم دوم.

نظرات بازدید کنندگان

  1. در غربت لعنتی، توی یک پارک ، دست یک هموطن ، که آتش را جلوی سیگارت می گیرد، چقدر آرامت می کند …

دیدگاه شما