پنجشنبه 5 آبان 1390

ولی‌پورهایی که ما بودیم


دوران دانشجویی لیسانس اولم٬ تابستان ۸۰ دو سه ماهی رفته بودم در یک کارخانه‌ای جایی اطراف قائم‌شهر برای کارآموزی. وقت‌تلف‌کنی. در آن قسمتی که ما بودیم یک ولی‌پور نامی بود٬ آبدارچی یا نمی‌دانم پستچی شاید؛ همه کاری می‌کرد به گمانم. از این آدم‌های آچار فرانسه که بودنشان به چشم نمی‌آید٬ اما نبودنشان زمین می‌زند همه اداره و تشکیلاتش را. چهل و خرده‌ای داشت و عیالوار بود. چه عیالواری؛ خودش می‌گفت با خانواده‌ش قطع رابطه کرده است. می‌گفت خانواده او را فقط برای خرجی دادن می‌خواهند٬ او هم ماه به ماه خرجیشان را می‌گذارد لب طاقچه و دیگر کاری به کارشان ندارد تا ماه بعد. اوضاع مالی‌ش البته بد نبود. هم از کارخانه حقوق می‌گرفت٬ هم زمین کشاورزی داشت که سر سال مواجبی بهش می‌داد و کمک حالش می‌شد. می‌گفت وقتی خانه نیست٬ زن و بچه‌هایش می‌نشینند پشت سرش به حرف زدن. نوعی وسواس و بیماری داشت به گمانم؛ وگرنه چه حرفی داشت ولی‌پور که خانواده بخواهند پشت سرش بگویند. لابد آن‌ها هم از همین اخلاق و وسواسش خسته شده بودند. می‌گفت دوستش ندارند و او هم مهری بهشان ندارد. در همان چند ماهی که آن‌جا بودم٬ ده بار این‌ها را برایم گفت. همیشه هم اینجای حرف که می‌رسید٬ سرش را می‌آورد زیر گوشم پچ‌پچی می‌کرد که مهندس٬ باور کن خدا وکیلی ۱۵ سال است با زنم روی یک تشک نخوابیده‌ام. حالا انگار باور کردن و نکردنش چه توفیری به حال من داشته باشد. خلاصه این‌قدری دستگیرم شده بود که زندگیش را سوا کرده بود از اهل و عیالش. آن‌ها به سی خودشان٬ او هم به سی خودش.

همان ماه اول کارآموزیم مصادف شد با سفر یک هفته‌ای ولی‌پور به ترکیه. داستان از این‌جا دستگیرم شد که دیدم همه با خنده این موضوع را به هم می‌گویند که فلانی دارد می‌رود ترکیه و ولی‌پور را هم که می‌دیدند شوخی‌ای باهاش می‌کردند که آقا ولی٬ رفتی خارج ما را فراموش نکنی که او هم مثلا تواضعی می‌کرد که ای آقا٬ شما توی دل ما جا دارید. مخلص کلام٬ ولی‌پور که حساب زندگیش را سوا کرده بود از خانواده‌ش٬ هوس کرد مجردی با یکی از این تورهای ارزان‌قیمت اتوبوسی برود ترکیه٬ که رفت. آن‌جا هم بردند چرخاندنشان این‌طرف و آن‌طرف و از قضا یک شب هم بردندشان کافه‌ی ایرانی‌ای حوالی اِمینونو (Eminönü) که شهناز تهرانی برنامه‌ی زنده اجرا می‌کرد. هی آن‌جا نشست به عرق خوردن و شهناز تهرانی با آن باسن و دم و دستگاهش جلوش قر داد و بالا و پایین رفت و خلاصه این‌طور شد که وقتی ولی‌پور برگشت٬ دیگر ولی‌پور سابق نبود. آدم دیگری شده بود؛ چشم و گوشش باز. خودش می‌گفت مهندس نگاهم به زندگی عوض شد از وقتی رفتم خارج. می‌گفت پیشرفت ترک‌ها در صنعت برام حیرت‌آور بوده. که دروغ می‌گفت. معلوم بود از تمام سفر همان دم و دستگاه شهناز تهرانی چشمش را گرفته بود و باقی‌ش دیگر برای حفظ ظاهر و آبرو بود که می‌گفت. چشمانش داد می‌زد اگر ولش کنی٬ همین الان دوان دوان خودش را می‌رساند امینونو که دوباره بنشیند آن‌جا به عرق‌خوری و شهناز با آهنگ‌های دمبلی برایش قر بدهد.

حالا این‌ها هیچ. مشکل از این‌جا شروع شد که بعد از این سفر٬ معیار خوش گذشتن برای ولی‌پور شد سفر ترکیه‌. بیچاره‌مان کرده بود با این تجربه‌ی سفرش. هر تقی که به توقی می‌خورد٬ ولی‌پور مقایسه‌ای با سفر ترکیه می‌کرد و آخرش هم نتیجه می‌گرفت که بعدِ آن سفر دیگر هیچ چیزی بهش نمی‌چسبد. اصطلاحش این بود که مهندس٬ ارضام نمی‌کند چیزی. چنان هم تأکید روی ارضا می‌کرد که انگار همین الان آرزویش را دارد. آخرهای تابستان همکارها تور سد لفور گذاشته بودند که ولی‌پور نیامد. با همان استدلال معروفش که خاطره‌ی ترکیه و خوش‌گذرانی‌هاش٬ مزه‌ی هر سفر دیگری را برایش بی‌رنگ کرده است. خلاصه ولی‌پور ماند در همان خاطره‌ی سفر ترکیه و امینونو و دم و دستگاه شهناز تهرانی. بعد آن تابستان٬ یکی دو سال بعدترش٬ دوباره برای کاری رفته بودم همان کارخانه. ولی‌پور را دیدم و درآمدیم به حال و احوال. مقر آمد که تابستان سال بعدش هم رفته ترکیه به هوای همان خوشگذرانی سال قبل. که انگار دیگر از آن خبرها نبود و به دلش ننشسته بود. خودش می‌گفت مهندس٬ هر چیزی اولین بارش به دل آدم می‌نشیند. که باز هم دروغ می‌گفت. کمی که پاپی‌اش شدم٬ حرف دلش را زد که تابستان دوم٬ شهناز تهرانی دیگر در آن کافه برنامه نداشت و اصلا ترکیه چه صفایی دارد بدون شهناز و دم و دستگاهش.

یکی دو ماه پیش٬ اتفاقی یکی از همکاران همان کارخانه را روی فیس‌بوک پیدا کردم. هر دو از دیدار هم خوشحال شدیم. ازش حال و احوال ولی‌پور را پرسیدم. گفت خوب است و روابطش با خانواده‌ش بهتر شده است. خوشحال شدم٬ اما سوال من این نبود. از خاطرات ترکیه و سفرهای بعدی‌ش پرسیدم. خندید که بعد بار دوم٬ که رفت و بهش نچسبید٬ دیگر جایی نرفت. دلش را خوش کرد به همان خاطرات سفر اول. گفت همچنان از هر فرصتی برای تکرار صدباره‌ی خاطرات آن سفر استفاده می‌کند و البته این دو سه سال اخیر٬ تکه‌ی جدیدی هم٬ راست یا دروغ٬ به خاطرات سفرش اضافه کرده که می‌گوید بعد از اجرای شهناز تهرانی رفته بالا و –لابد به بهانه‌ی تجلیل از هنرمند مردمی- او را بغل کرده و بوسیده و خلاصی دستی به ضریح رسانده است. چه می‌دانیم. شاید تخیلاتش باشد. آدم است دیگر. ۱۰ سال که بنشیند فقط به یک چیز فکر کند٬ شاخ و بالش هم می‌دهد ناخواسته.


این‌ها همه را گفتم که بگویم این روزها که همه جا صحبت برچیده شدن بساط گودر است و همه دارند بارشان را می بندند که کوچ کنند به جای دیگری٬ خانه دیگری٬ احساس می‌کنم گودر هم برای بعضی از ما حکم سفر اول ولی‌پور را خواهد داشت به ترکیه که دیگر بعد از آن هیچ چیزی جایش را نگرفت. آدم می‌ماند با مشتی خاطره از چیزی که دیگر در میان نیست و صدبار حکایتش را برای دور و بری‌هایش گفته است. تنها چیزی که به جا می‌ماند٬ این است که آدم بنشیند به تعریف برای این و آن که این فیس‌بوک و گوگل‌پلاس و فرندفیدی که شما این‌قدر با آن حال می‌کنید٬ پیش آن گودری که من می‌شناختم و اختش بودم٬ حکم همان سد لفور را دارد پیش ترکیه‌ای که ولی‌پور رفت. می‌ترسم مثل ولی شویم آخرش همه‌مان.

ارضامان نکند؛ با همان تأکیدی که ولی می‌گفت.

نظرات بازدید کنندگان

  1. بابک گفت:

    قبلا هم گفتم، قشنگ می نویسی. نرم و روان خواننده را دنبال خودت می کشی.
    من گودر مودر سرم نمیشه، ولی مقدمه ولی پوری برای نتیجه گودری بیستِ بیست بود.
    ضمنا تعجب کردم کامنت قبلیمو تایید کردی. باید مواظب باشم چی می نویسم :دی

  2. اويس گفت:

    بابک عزیز. ممنونم از این که به گاهک سر می‌زنی و نظر می‌گذاری.
    اینجا جز نظرهایی که کلمات رکیک داشته باشد هیچ نظری رد نمی‌شود. قبلا حتی همین فیلتر ساده هم در کار نبود و هر کس هر چیزی می‌نوشت بلافاصله منتشر می‌شد. ولی از وقتی یک آدم ناشناس بی‌ادب راهش به این‌جا باز شده است این فیلتر را گذاشته‌ام که دست کم جلوی فحش و کلمه‌های زشت و رکیک را بگیرد. وگرنه هیچ ممنوعیت و فیلتر دیگری در کار نیست.

  3. خلیل گفت:

    سلام

    بستگی دارد بقلش کرده باشی یا نه!!!!!!!

  4. Anonymous گفت:

    من نظرهای قبلی رو که پاک کردین قبل از پاک کردن دیده بودم، هیچ فحشی توشون نبود و یه مواردی درمورد گذشته شما بود. چقدر یه آدم می تونه دروغگو باشه و در عین حال بدبخت که از گذشته خودش تا این حد وحشت داشته باشه.

  5. اويس گفت:

    همه‌ی نظرها را دیدید؟ همه‌ی ۳۰-۴۰ نظری که کپی پیست کرده بود روی نوشته‌های مختلفم و توی همه‌شان هم یک‌سری فحش را تکرار کرده بود دیدید؟ همه‌شان را؟
    احتمال دارد شما همان ناشناس مودب باشید که این پیام‌ها را گذاشته و خیال می‌کند خیلی ناشناس است؟!
    من به هرحال همیشه آماده‌ی یک گپ و گفت‌وگوی محترمانه و البته بدون فحش با شما هستم تا بدانم علت ناراحتی شما از من چیست. شاید حق با شما باشد و من چیزی یاد بگیرم یا چیزی را در خودم عوض کنم. شاید هم نباشد.

  6. Anonymous گفت:

    متاسفم که ناامیدتان می کنم،من تمام آن ۳۰-۴۰ نظررا نخوانده بودم وهیچ مشکلی هم با شما ندارم ولی در نظرهایی که خوندم یه چیزی در مورد پدر و برادر و خود شما بود بدون هیچ فحشی. در هرصورت شما اصلا من رو نمی شناسی.

  7. Anonymous گفت:

    خدا خفت نکنه کلی خندیدم

دیدگاه شما