یکشنبه 10 مهر 1390

ما اد کنندگان


این روزها٬ هر بار که می‌روم سراغ ایمیلم٬ پیغامی دارم که فلانی و بهمانی ادِد یو آن گوگل پلاس. این‌جا و آن‌جا هم می‌بینم ملت از همین گوگل پلاس حرف می‌زنند که ترکانده است و فیس‌بوک ناخن گرفته‌اش هم نمی‌شود و از این حرف‌ها. حالا انگار قرار است چه غلطی بکند و چه گلی به سر دنیا بزند که قبلی‌ها نکرده و نزده بودند.

جی‌میلم٬ چند روز که بهش سر نمی‌زنم٬ پر می‌شود از پیام‌های فلانی ادِد می فلان جا. این‌ها را که می‌بینم٬ با خودم فکر می‌کنم لابد گوگل تحقیق کرده و فهمیده است من آدم تنهایی هستم. که باید دور و برم را شلوغ کند تا بیش از این احساس تنهایی نکنم و وقتی هوس کردم با یکی گپ بزنم٬ همیشه چند نفر حاضر و آماده باشند تا حرف‌های این آدم تنها را بشنوند. آدم‌های دوبعدی که در یک صفحه‌ی ۱۵ اینچی خلاصه می‌شوند و کافی‌ست من در لپ‌تاپم را ببندم تا دیگر نباشند٬ یا آن‌ها ببندند که من نباشم.

همیشه همین‌طور بوده‌ام. به چیزهای جدید٬ به تازه‌واردها نگاهی آمیخته با تردید و بدبینی داشته‌ام. که این دیگر چه شامورتی بازی‌ای است و چه بامبولی می‌خواهد در بیاورد. این دیگر می‌خواهد کدام اطلاعات مخفی زندگی‌ام را از زیر زبانم بیرون بکشد و نگهش دارد جایی٬ گوشه‌ای برای روز مبادا تا یک جایی بالاخره همه‌ش را بریزد بیرون که مثلا من یادم بیاید یک زمانی پای عکس فلان دختر نوشته بودم چطوری جیگر و فلان دوستم یادش بیاید در گوگل راه‌های درمان انزال زودرس را جستجو کرده بود و آن یکی دیگر آبرویش برود که فلان مصنوعی سفارش داده بود برای خودش تا تنهایی‌هایش را با آن پر کند. حالا بعد این‌همه سال که خود آدم هم یادش رفته است٬ دوباره برش دارند بیاورند جلوی چشم که مثلا بگویند آن‌ها یادشان نمی‌رود.

بدبینی‌هایم تمامی ندارد. این دیگر آمده است تا کدام تنهایی آدم‌ها را کمتر کند و این‌ها همه دارند چه غلطی می‌کنند که آدم‌ها روز به روز تنهاتر می‌شوند و احساس عدم امنیت است که همه جا رژه می‌رود. که دوستم بهم می‌گوید پای تلفن درباره‌ی اینترنت و این‌چیزها حرف نزنیم و این اواخر٬ هر بار که در ایران مهمانی‌ای جایی می‌روم٬ به تعداد آدم‌هایی که موقع خداحافظی از همه خواهش می‌کنند عکس‌های بی‌حجابی‌شان را روی فیس‌بوک نگذارند اضافه می‌شود و باز هم وقتی چیز جدیدی از راه می‌رسد٬ همه دنبالش هستند که ببینند چه کوفتی است این گوگل پلاس یا هرچه. ایرانی و خارجی هم ندارد. دوست آلمانی‌ام بهم می‌گفت اگر موتور جستجوی اصلی‌ت گوگل است٬ ترجیحا از گوگل کروم استفاده نکن. چون اینطوری تمام اطلاعات زندگیت دارد یک‌جا٬ دست یک‌نفر جمع می‌شود. از فایرفاکس استفاده کن یا اکسپلورر که دست‌کم امید این باشد که این‌ها سر رقابتشان اطلاعات تو را به هم ندهند. که مثلا دل آدم خوش باشد اطلاعات زندگی‌اش چهل تکه است٬ هر کدام یک گوشه و انشاا… این‌ها هیچ‌زمان به هم وصل نمی‌شود که تصویر تمام قدی از من دوبعدی پای کامپیوتر نشان دهد.

همیشه همین‌طور بوده‌ام که با چیزهای جدید سر خوشی نداشته‌ام. همیشه هم آن‌ها برنده‌ی ماجرا بوده‌اند که مرا٬ همه را کشانده‌اند داخل. چه آن زمان که اورکات و یاهو ۳۶۰ آمده بود٬ چه بعدها که فیس‌بوک همه جا را قبضه کرد و چه حالا که گوگل‌پلاس مدام پیام می‌دهد که فلانی ادِد می و از این حرف‌ها که به خیالش مرا اغوا کند بروم ببینم کیست این فلانی که ادِد می. من این مسیر را می‌شناسم. اولش مقاومت است که مگر همین الانش کم دوست و رفیق دارم در همین فیس‌بوک. مگر یک آدم چند نفر را می‌خواهد دور و برش باشند که این چند صد نفر کفایتش نمی‌کند و باید برود جاهای دیگر و همین دوست‌ها را آن‌جا هم کپی‌پیست کند که مثلا سهم بیشتری از دوستی آن‌ها داشته باشد یا چه. یکی هم نیست بگوید مرگ ما این‌ها نیست. مرگ ما صفحه‌ی دوبعدی ۱۵ اینچی است که نمی‌توانی از پشتش دستی را بگیری٬ بغل کنی و محکم فشار دهی و ببوسی‌اش. نمی‌توانی بنشینی و چایی چیزی بخوری. نمی‌توانی برق چشم‌ها را درش ببینی و خواستن را حس کنی. و وقتی قرار است آدم نتواند بغل کند و چایی بخورد٬ دیگر چه فرقی می‌کند اورکات با فیس‌بوک یا گوگل‌پلاس و نمی‌دانم امثال این‌ها.

رفته بودم آیفونم را بدهم برنامه بریزد رویش. پرش کرد با برنامه‌های اجق وجق و به درد نخور. بعد که کارش تمام شد٬ برای مزه یکی از برنامه‌هایش را نشانم داد که تصویر قلیان بود و نمی‌دانم از این تهش فوت می‌کردی٬ آیفون هم یک غل‌غلی می‌کرد و در تصویر دودی می‌داد بیرون که اصلا غمم گرفت از این‌همه کثافتی که این زندگی را گرفته است و شادی‌های زندگی‌مان که این‌قدر حقیر شده‌اند. خودم را تصور کردم بنشینم در آلونکم٬ تنها٬ بعد آیفونم را بگیرم دستم و فوت کنم که غل‌‌غل کند و تصویر دود را نشان بدهد. بعد توی فیس‌بوک برای رفیقی که جایش کنارم خالی است٬ بنویسم حاجی کاش این‌جا بودی. دلم تنگیده برات. بعد منتظر بمانم تا فردایی٬ پس فردایی٬ کی بتواند فیلترشکنش را ران کند و به مصیبتی خودش را برساند به این صفحه که در جوابم بنویسد قربونت برم داداش. منم دلم تنگه برات.

دلتنگ بازاری که درش گیر کرده‌ایم.

نظرات بازدید کنندگان

  1. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

  2. مرتضی گفت:

    اویس جان اون قلیان رو بذار ما هم یه پکی بزنیم. هاهاها

    مرتضی

  3. 2R گفت:

    دوست عزیز کاملا حرف دل خیلی از آدمها از جمله من رو زدی 🙂 اما چیزی که هست اینه که بلاخره واسه هر کسی جایی یه دستی هست که بگیری و گرم بفشاری و سرت رو بگذاری روی شونه اش و احساس آرامش کنی و چند کلمه باهاش حرف بزنی 🙂 شاید یه وقتایی آدم های واقعی که در کنارمون هستن هم نتونن حرف دب آدم رو درک کنن و برعکس ارزو کنی کاش تنها باشی و کسی نمک روی زخمت نپاشه 🙂 اما منم مثل شما دنیای واقعی پر از دوستان رو با هیچی عوض نمی کنم.
    موفق باشین همیشه 🙂
    ۲R

  4. خیلی لذت بردم.. این همان حرف من است.. اما کو گوش شنوا.. اصلا آدم حالش بد می شود… هیج حسی که باقی نمی ماند هیچ که بیشتر هم احساس تنهایی می کنیم…
    راستی دارم یک سفرنامه ی مسکو می نویسم.. اگر بیایی و بخوانی خوشحال می شوم..
    قبلا هم نوشته هایتان را خوانده ام.. مثل آن که شلوارتان پاره شده بود!!! و آن خانوم آمپول زن!!! ببین یادم مونده!

  5. Gishar گفت:

    lezzat bordam az in neveshte 🙂

  6. عطیه گفت:

    مرگ ما صفحه‌ی دوبعدی ۱۵ اینچی است که نمی‌توانی از پشتش دستی را بگیری٬ بغل کنی و محکم فشار دهی و ببوسی‌اش. نمی‌توانی بنشینی و چایی چیزی بخوری. نمی‌توانی برق چشم‌ها را درش ببینی و خواستن را حس کنی. و وقتی قرار است آدم نتواند بغل کند و چایی بخورد٬ دیگر چه فرقی می‌کند اورکات با فیس‌بوک یا گوگل‌پلاس و نمی‌دانم امثال این‌ها.

  7. goldenmind گفت:

    من خیلی خیلی از این مطلبتون خوشم اومد. وقتی خوندمش تا چند روز پاراگراف
    آخرش تو ذهنم بود. پاراگراف آخرش رو با اجازه و با اسمتون گذاشتم تو وبلاگم.

  8. Anonymous گفت:

    این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

  9. لی‌لا گفت:

    حالم خراب بود، یک نفر لینک این مطلب را برایم گذاشت. الان خدا رو شکر با اون تصویر آخر حالم خراب تر شده. خیلی خوب بود

دیدگاه شما