سه شنبه 25 مرداد 1390

شیر و آهوی حاج‌آقا


دو سه روز پیش٬ در مطب دکتر نشسته بودم و ناگزیر صدای تلویزیونی که در سالن انتظار روشن بود به گوشم می‌خورد. مطابق معمول برنامه‌های صدا و سیما٬ مجری جوانی مشغول کسب فیض از یک حاج‌آقای آخوندی بود. سوال‌ها تکراری٬ پاسخ‌ها تکراری٬ قیافه‌ها تکراری٬ مدل ریش مجری و جای مهر پیشانی حاج‌آقا تکراری٬ رنگ کت و شلوار مجری تکراری٬ طراحی و دکور برنامه تکراری٬ مزاح کردن‌های لوس حاج‌آقا تکراری٬ لبخند تهوع‌آور مجری و تأییدکردن‌های پاچه‌خوارانه‌اش تکراری… خلاصه مصیبتی بود نشستن و گوش دادن به این‌همه چرندیات تکراری.

آخرهای برنامه حاج‌آقا با لبخند بزرگوارانه‌ای دست در لباده‌اش کرد و تکه کاغذی بیرون آورد که مثلا از باب هدیه به بینندگان برنامه می‌خواهد یکی از سروده‌های اخیر خود را که “از قضا همراهش است” برای خوانندگان بخواند. مجری برنامه هم که انگار میزان حقوق و مواجبش را به‌کل منوط کرده بودند به درجه‌ی پاچه‌خواری‌اش از حاج‌آقای برنامه٬ خودش را ذوق زده نشان داد که به‌به! چه هدیه‌ای بهتر از این در این ماه مبارک! حاج‌آقا شروع به خواندن کرد و عذاب مضاعف جان ما شد. مصیبت دیدن قیافه‌ی مجری و آخوند برنامه و شنیدن خزعبلات و پاچه‌خواری‌هایشان کم بود انگار٬ حالا بلیه‌ی دیگری هم نازل شده بود و آن شنیدن سروده‌های بند‌تنبانی حاج‌آقا بود. موضوع شعر هم صید آهویی به دست شیر بود و این که هی این آهو می‌رفت و می‌آمد و شیر هم او را می‌گرفت یا نمی‌گرفت٬ نمی‌دانم. من که بالاخره نفهمیدم حرف حساب شعر چه بود. اما حاج آقا بعد هر مصرع توقفی می‌کرد و با لبخند متفرعنی که “این چه می‏گویم به قدر فهم تست / مردم اندر حسرت فهم درست” توضیحی درباره‌ی مصرع و مضامین عمیق عرفانی نهفته در آن می‌داد و گاهی هم مصرع را دوباره تکرار می‌کرد و سری تکان می‌داد که یعنی آخرش هم مطمئن نیستم آیا بینندگان عمق مطلب را متوجه شده‌اند یا خیر.

خلاصه تا نوبت من شود و منشی اسمم را بخواند که بروم داخل٬ حاج آقا همان‌جا در تلویزیون جا خوش کرده بود و همچنان داشت با شیر و آهو ور می‌رفت و بالا و پایینشان می‌کرد.



ایران که می‌گویند همین‌جاست. جایی که کمتر دانش‌آموزی را می‌توان در آن یافت که در پایان ۱۲ سال تحصیل٬ یک غزل از حافظ یا چند بیت از دیوان شمس یا تکه‌ای از شاهنامه را از بر باشد یا حتی بتواند یکی از این‌ها را درست و بی‌غلط روخوانی و معنا کند. این‌جا ایران ماست. سرزمین فردوسی و ناصرخسرو و امیر خسرو دهلوی. خاک شهریار و ملک‌الشعرا بهار. سرزمین شاملو و اخوان و ابتهاج و فروغ و کسرایی و آتشی و دیگران. ایران ماست. همان‌جایی که حتی به سنگ قبر بزرگ‌ترین شعرا و چهره‌های ادبی معاصر خود هم رحم نمی‌کنند و تا آن‌ها را نشکنند آسوده نمی‌نشینند. جایی که پس از ۹ قرن به ناگاه منظومه‌ی خسرو و شیرین نظامی را غیرقابل چاپ تشخیص می‌دهند و انتشار آن را منوط به حذف پاره‌ای از ابیات آن می‌کنند.



نشسته بودم و به مجری و آخوند برنامه نگاه می‌کردم. نشسته بودم و فکر می‌کردم با خودم. فکرها و آرزوهای محال؛ که مثلا اگر همه چیز سرجایش می‌بود٬ اگر آدم‌ها در جای درست خود می‌نشستند و خاک این دیار سامانی می‌گرفت و هر کسی به قدر جوهر و داشته‌ی خود بالا می‌آمد یا پایین می‌ماند٬ اگر این‌طور می‌شد٬ امروزی در کار نمی‌بود که در سرزمین فردوسی و شاملو و در زمان حیات ابتهاج و بهبهانی این حاج‌آقا فرصتی پیدا کند که در تلویزیون بنشیند و با دل جمع و خیال راحت و بدون ضیغ وقت شعرهای بندتنبانی شیر و آهوی خود را بخواند٬ بعد تفسیر هم بکندش و اگر دلش خواست٬ هر مصرعش را تکرار کند.

از جیب ما خرج شود که حاج‌آقا بنشیند آن‌جا و ارج و قرب ببیند و خزعبلات خود را به خورد خلق‌الله بدهد.

نظرات بازدید کنندگان

  1. Ali گفت:

    سلام
    شما مخاطب این برنامه نبودید من هم مخاطب این برنامه نیستم ولی به نظرم برای مخاطب هاش همچین هم تکراری نباشه
    البته اینکه تلویزیون ایران برای آدمایی مثل شما برنامه مناسب نداره جای تاسف داره
    به هر حال برای دفعه بعد میتونید کتابی چیزی رو بردارید ببرید تا اعصابتون راحت تر باشه

  2. Anonymous گفت:

    این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

  3. Anonymous گفت:

    این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

دیدگاه شما