شنبه 11 تیر 1390

سه پرده


اول: رفته بودیم بابل. آخر شب باران محشری گرفت که بوی خاک نمدار را بلند کرد. در حیاط٬ زیر آلاچیق صندلی گذاشتم و نشستم به شنیدن صدای باران و استنشاق هوای تمیز شمال. از پنجره سرک کشید که: دایی٬ من هم بیام پیشت؟ گفتم بیا. دوید آمد زیر سقف آلاچیق. برایش صندلی آوردم٬ نشست روبه‌رویم. هردومان سکوت کردیم. برایم عجیب بود که بچه به این کوچکی هم دارد از این آرامش و صدای باران به اندازه‌ی من لذت می‌برد. که یکهو زیر لب –کمی با خودش٬ کمی با من- گفت: فکرش را بکن اگر به جای این باران٬ از آسمان سوسیس و کالباس می‌بارید… چه محشری می‌شد.

دوم: مادرش ازم خواسته بود هر زمان فرصت کردم٬ ببرمش مجموعه ورزشی شهید کشوری برای کلاس‌های تابستانی ثبت‌نامش کنم. روزی که می‌خواستم ببرمش٬ گفتم شناسنامه‌اش را هم برای ثبت‌نام بیاورد. کمی فکر کرد و گفت نمی‌داند کجاست. گفت باید از مامانش بپرسد. بعد قیافه‌ی موجهی گرفت که: آخر من هم روی شناسنامه‌ی مامانم هستم. با هم یک شناسنامه داریم. هر چه کردم حالیش کنم آن گذرنامه است که با مادرش یکی دارد٬ زیر بار نرفت که نرفت.

سوم: مشغول رانندگی بودم٬ او هم نشسته کنارم. در پاسداران٬ از سر بوستان سوم که گذشتیم٬ با عجله سرش را برگرداند عقب و مادر و بچه‌ای را نشان داد و گفت: اِ… محمد محسن قرائتی بود. گفتم: همکلاسیت است؟ گفت: آره… و با خودش ادامه داد: ناکس٬ تو همین یک ماه تابستون که ندیدیم همو٬ چه قدی کشید. کمی به سکوت گذشت و باز با خودش گفت: شاید هم اشتباه گرفتمش. کس دیگری بود. دیگر چیزی نگفت. در فکر بود انگار از کم‌کاری خودش و پشتکار محمد محسن قرائتی در قد کشیدن.

نظرات بازدید کنندگان

  1. Soso گفت:

    ای جانم…

  2. Anonymous گفت:

    واقعن خوش به حالت اویس…
    ببینم تو جداً سوئیس درس میخونی؟!
    تو که از من که تهران زندگی میکنم بیشتر میری شمال!! دیگه داره شک من به یقین تبدیل میشه که به یه جایی وصلی و مأموریتی توی دیار فرنگ داری که به راحتی آب خوردن همش میای ایران و هزینه سنگین رفت و آمد برات اصلاً مهم نیست! دیگه کارت به جایی رسیده که واسه دوختن درز شلوارتم یه تُک پا میای ایران و برمیگردی!
    خداییش هم با خوندن وبلاگت و نوشته هات کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که مأموری چیزی هستی حالا وصل به کجا رو خودت بهترمیدونی…
    به هر حال با شناخت دورادوری که ازت دارم میدونم که اونقدر زرنگی که هیچوقت نمیذاری سرت بیکلاه بمونه و به راحتی میتونی از هر آبی! کره بگیری.
    واقعن خوش به حالت اویس… خیلی ها این خصلت رو ندارن که در حال حاضر واقعن داشتنش میتونه زندگی رو لذتبخش تر و مرفه تر کنه و آدم رو به منافعش برسونه!!!

  3. Anonymous گفت:

    اویس همه وبلاگتو خوندم. به نظر میرسه که عقده های دوره کودکی تو وجودت بد جوری جوونه زده. برو خودتو به یک دکتری چیزی نشون بده. با یک روانشناس صحبت کن هتمن.

  4. اويس گفت:

    ناشناس عزیز
    کاش دقیقا یادداشتهایی را که نشان از عقده‌های دوران کودکی‌ام داشت نام می‌بردی تا بهتر بتوانیم درباره‌شان حرف بزنیم. ضمنا حتما درست است نه هتمن.

  5. Anonymous گفت:

    این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

  6. Anonymous گفت:

    این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

دیدگاه شما