پنجشنبه 9 تیر 1390

پول زور


زورگیری که شاخ و دم ندارد. در خیابان خدا می‌خواهی ماشینت را پارک کنی٬ یکهو می‌بینی سر و کله‌ی یکی پیدا می‌شود که ایستاده و دارد بهت فرمان می‌دهد: بیا جلو٬ برو عقب٬ خوبه. نه این‌که محبتش گل کرده باشد. پول پارک می‌خواهد. به قول خودش٬ این‌جا تیول او است.

سرم را از پنجره بردم بیرون و گفتم خیلی ممنون. خودم می‌توانم پارک کنم. نیازی به فرمان دادن شما نیست. مگر از رو می‌روند؟ همین‌طور ایستاده بود و عقب جلو می‌گفت. ماشین را که پارک کردم٬ مانند گربه‌ای که خفت کرده و نرم‌نرم به طعمه‌اش نزدیک شود٬ پا پیش گذاشت که حق پارک فراموش نشود. پرسیدم مگر شما پارکبان هستید؟ اگر هستید٬ قبضتان را ببینم. گفت قبض ندارد٬ ولی جای پارک‌های این‌جا را او اداره می‌کند. پرسیدم چه اداره‌ای؟ مگر قبلا که کسی اداره‌ش نمی‌کرد٬ مشکلی در کار بود؟ وانگهی معابر عمومی که صاحب ندارد. حالا هم اگر شما مدعی تملکش هستی٬ لابد سندی٬ قباله‌ای چیزی داری که رو کنی تا باورم شود.

دید از من آبی گرم نمی‌شود. سری تکان داد که به هر حال اگر آمدی و دیدی ماشینت سرجایش نیست یا چیزیش کم و کسر است٬ از من شکایتی نداشته باش. به خیالش که ترس بیندازد در دلم. جوابش سری تکان دادم که اگر ماشین چیزیش شده باشد٬ می‌دانم اول از همه یقه‌ی چه کسی را باید بگیرم. به خیالم که ترسش را به خودش برگردانده باشم.

غرغری کرد و راهش را کشید رفت کمی آن‌طرف‌تر سراغ خانمی که داشت مگانش را پارک می‌کرد٬ ایستاد به فرمان دادن و عقب جلو گفتن. تا وسایلم را از ماشین بردارم و بروم پی کارم٬ دیدم خانم مگانی دو تومانی ناقابل را بابت پارک کردن در خیابان خدا و یا شاید هم از ترس آسیب زدن یارو به ماشینش تقدیمش کرد.

ندهیم این پول‌های مفت را. زورگیری است. کمک نکنیم به باب شدن این زورگیری‌های خیابانی.


پ.ن. منظورم پارکبان‌های شهرداری نیست که به هرحال قبض و دستکی دارند و به جایی وصل هستند. هر چند آن‌ها هم کارشان حساب و کتاب ندارد. یکی‌شان دو-سه روز پیش به پستم خورد. گفتم نیم ساعت بنویس برایم. گفت قبض نمی‌خواهد. یک هزاری بده برو. خودم حواسم به ماشینت هست. زل‌زل نگاهش کردم که اولا نیم ساعت می‌شود ۱۵۰ تومان٬ نه هزار تومان. دوم این‌که یعنی چه که حواسم هست؟ من حواس تو را می‌خواهم چه کار؟ قبضت را بنویس بده بگذارم زیر شیشه‌ام٬ می‌خواهم بروم. ترش کرد و نوشت داد بهم.

یکی از دوستانم برایم می‌گفت یکی دو هفته پیش که رفته بودند سد رجایی‌شهر٬ جدا از مبالغی که در ابتدا برای بازدید از تاج سد و بعدتر برای قایق‌سواری ازشان گرفتند٬ در میانه‌ی راه٬ سر یکی از گذر‌ها یک بابایی ایستاده بود و می‌گفت برای عبور از این‌جا باید نفری فلان تومان بدهید. بابت چی‌اش را خدا می‌داند. دقیقا به شیوه‌ی سر گردنه.

جنگلی شده است برای خودش مملکت؛ بی‌صاحاب.

نظرات بازدید کنندگان

  1. Anonymous گفت:

    این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

دیدگاه شما