خیلی دور، خیلی نزدیک ۲
۱- نشستم حساب کردم و دیدم الان دقیقن ۱۲ سال است من و امیر همدیگر را ندیدهایم. یعنی از همان زمان که دانشگاه قبول شدیم و از بابل رفتیم به شهر و دیار دیگری، هر کدام به سیِ خودمان. او مهندسی برق تبریز قبول شد و من عمران خواجهنصیر که بعدها البته تبدیل شد به مهندسی صنایع علم و صنعت. حالا اینها اهمیتی ندارد. مهم این است که از آن زمان تا به حال دیگر پا نداد همدیگر را ببینیم و تماس دورادور و تلفنی آنچنانی هم نداشتیم؛ سه چهار بار به گمانم، شاید هم کمتر.
۲- پیش از قبولی دانشگاه البته داستان دیگری بود. همکلاس بودیم و هر روز هم را میدیدیم و کلاسهای تقویتیمان هم مشترک بود. تو گویی خرج مدرسهی غیرانتفاعی به تنهایی کافی نبود، که کلاسهای کمکی هم باید سر و کلهش پیدا میشد و به سهم خود تلکهمان میکرد. از این کلاس تقویتی، به آن کلاس تست. از این آزمون به آن امتحان. معلمها هم که هر کدام برای خودشان دکانی باز کرده بودند و اوضاع و احوال بیشتر به بازاری میمانست که هرکس به هر اندازه که تیغش میبرید، ما پشتکنکوریهای بدبخت را سرکیسه میکرد. الان را نمیدانم؛ اما به گمانم اگر بدتر نشده باشد، بهتر هم نشده است.
این کلاسها و استرسها و هزینهها، هیچ خاصیتی اگر نداشت، دستکم این را برایمان به جا گذاشت که به هم نزدیکمان کرد و دوستیهامان آنچنان ریشهدار شد که هنوز که هنوز است و با آنکه سالها از آن روزگار گذشته است، هیچ دوری و دیریای نتوانسته بر آن رنگ غربت و ناآشنایی بپاشاند.
۳- من آدم منزوی و گوشهگیری نیستم. هیچزمان نبودم. معمولن هر زمان هر جا که پایم رسید، دور و برم را با دوستان و رفقا پر کردم و هر کدام از این دوستها دورهای از زندگی مرا رنگ و بویی دادند و جای پایی از خودشان به جا گذاشتند؛ بعضی کمرنگتر، بعضی پررنگتر. (داستان بوها را هم که میدانید و حکایتش را پیشتر اینجا نوشتم.) حالا این را بگذارید کنار این که روند زندگیم، به خصوص در سالهای اخیر به گونهای پیش رفت که پایم به جاهای مختلفی باز شد و آدمها و موقعیتهای بسیاری سرِراهم سبز شدند. دستِکم در ۵ دانشگاه -در مقاطع مختلف- درس خواندم، در چندین شرکت داخلی و خارجی کار کردم و خودم هم سرم درد میکرد برای اینکه اینجا و آنجا سرک بکشم و ببینم چه خبر است. میپرسید چرا اینها را میگویم؟ برای اینکه بدانید از میان همهی این آشناییها و دوستیهایی که رخ داد و بسیاریشان تا به امروز ادامه یافت -بدون در نظر گرفتن چند استثنا- هنوز نزدیکترین دوستان زندگیم آنهایی هستند که در مدرسه با هم آشنا شدیم، پشت یک نیمکت نشستیم، به معلمهای مشابهی خندیدیم و دلهرههای یکسانی را از سر گذراندیم. امیر یکی از اینهاست. پیمان، مهدی، بازیار، امید، دامون، بابک و دهها اسم دیگر را هم میتوانم کنار نام امیر اضافه کنم. اسم که اهمیتی ندارد. مهم این است که این آدمها انگار به جایی از دل آدم پیوند خوردهاند که قرصِ قرص است. هیچ چیزی نمیتواند تکانشان دهد. بتنآرمه شدهاند انگار.
۴- چند روز پیش امیر مرا در فیسبوک به جمع دوستانش اضافه کرد. از دیدن دوبارهاش میخواستم پر دربیاورم. برایش پیام دادم که چقدر دلم برایش تنگ شده است. یاد روزهای خوب قدیم را کردم و خاطرات خوبی که با هم داشتیم. او هم جوابم را با محبت فراوان داد و یادی از یک خاطرهی خندهدار آن روزها کرد. گفت برای ادامهی تحصیل آمده است آلمان (کی نیامده است؟ کی مانده است؟) و با این حساب خیلی از هم دور نیستیم. میتوانیم برنامهای بگذاریم و ببینیم هم را. بعد من جوابش را دادم و ضمن آن، خاطرهی شوخی بیادبیای را هم که آن زمانها بهش زیاد میخندیدیم کشیدم وسط و خلاص. خلاص که میگویم یعنی به همین سادگی همهی این دوازده سال ندیدن و دوری از میان برداشته شد و ما شدیم همان بچههای ۱۶-۱۷ سالهی ۱۲ سال پیش که شب و روز هم را میدیدیم و از سر و کول هم بالا میرفتیم. انگار نه انگار فاصلهای این میان بود. انگار نه انگار اصلن دور بودهایم.
۵- به کتاب قدیمی و پرقیمتی میماند که جایی، گوشهی خانه دست نخورده و خاک رویش نشسته است. کافیست برش داری، دستی بکشیش و فوتش کنی و بعد میبینی که هیچ چیزش فرقی نکرده است؛ همهچیزش همان است که قبلن بود. مهم نیست چند سال گذشته باشد و چقدر از هم دور افتاده باشیم. دوستیهای قدیمی اگر ریشه دوانده باشد، که دوانده است، اگر دورهای از زندگیمان به هم گره خورده باشد و روزگاری به دیدن هم و گفتن و خندیدن با هم عادت کرده باشیم، محال است آن صمیمیتها به دوری و ناآشنایی بدل شود. غبار فاصلهها ممکن است برش بنشیند. اما خرجش فقط همان یک فوت است که غبار را از کتاب بتکاند. مایهاش همان خاطرهای است که امیر گفت، همان شوخی بیادبانهای است که من یادش را کردم.
دور بودنها و ندیدنها غلط بکند پیش اینهمه خاطره که ما از هم داریم و دوستیهایی که اینقدر در دل و جانمان محکم شده و ریشه دوانده است، بخواهد عرض اندام کند.
پ.ن.۱. امیر در عکس بالا نیست. هرچه گشتم عکسی که او هم درش باشد، پیدا نکردم. حالا فرقش چیست؟ مهم این است که این عکس مال همان ۱۲-۱۳ سال پیش است. آن زمان که این پیوندهای ماندگار داشت جان میگرفت.
پ.ن.۲. خیلی دور، خیلی نزدیک ۱ را اینجا بخوانید.
من نیامدهام! من ماندهام!
😐
اویس عزیز ممنونم که یادی از من کردی دوستی های ما از صمیم قلب و بدون ریا بود برای همین هیچوقت غبار زمان روش نمی شینه. همین الان که دارم برات می نویسم مهدی جعفری روهم پیدا کردم و چقدر خوشحال شدم. بهر حال موفقیت دوستان برای ما لذت بخشه چون قلباً احساسشون می کنیم. خوشحال می شم که دوباره ببینمت و مطمئنم در نگاه اول بدون اینکه سخنی بین ما رد و بدل بشه باید چند دقیقه با هم بخندیم به یاد همه خاطرات گذشته.
در چشم بامدادن به بهشت بر گشودن
زچنان لطیف باشد که به دوست بر گشایی
خیلی زیبا این نوع دوستیها را بیان کردهاید. دقیقا من هم چنین حسی نسبت به دوستان ان سالها دارم و میدانم خیلیهای دیگر هم همینطورند. جنس ان دوستیها گویا خیلی متفاوتتر از دوستیهای دوره های بعدی در زندگی است.
اینو خیلی خوب گفتید:
…غبار فاصلهها ممکن است برش بنشیند. اما خرجش فقط همان یک فوت است که غبار را از کتاب بتکاند…
اگر آن اندک دوستی های ازدست رفته اند هم می ماند دنیا گلستان می شد…
سلام به امیر گلشنی و اویس رضوانیان عزیز
من بعد از حذف لیست موبایلم هیچ شماره ای از شما ندارم. یه ارتباطی برقرار کنید.