عکاسخانهی رضا
رضا قاسمی٬ نویسندهی همنوایی شبانهی ارکستر چوبها٬ در فیسبوک آلبومی درست کرده است با نام “عکاسخانه رضا” و عکسهایی را که از اینجا و آنجا گرفته است به نمایش میگذارد. عکسها لزومن چیزهای استثنایی و سطح بالایی نیستند و همانطور که خودش هم در توضیح آنها آورده است٬ اولین تجربههای عکاسیاش به حساب میآیند.
این موضوع برای من دستکم از سه جهت جالب توجه است:
اول اینکه٬ آدمی به سن و سال او (به گمانم باید ۶۰-۶۲ سالی داشته باشد) انگیزهی کافی برای باز کردن پنجرههای جدید و کشف تجربههای نو را در زندگیش دارد و در دام معمول و کشندهای که آدمها عمومن از سنی به بعد درش گیر میکنند و تکیهکلامشان این میشود که “ای بابا٬ دیگر از ما گذشته” نیفتاده است.
دوم اینکه آدمی در قد و قامت او -که دست کم برای جامعهی ادبی و موسیقایی ایران نامی آشناست- هیچ ابایی از این ندارد که در وادی جدیدی سرک بکشد و از صفر شروع کند و حتی اولین تجربههای خامدستانهی خود را به اشتراک بگذارد. اینطور بگویم که نام بزرگی که یافته است٬ برایش نوعی سانسور نشده که گمان کند هر آنچه از کارگاه او خارج میشود٬ باید اثری ماندگار باشد. ترسی درش نیست که کیفیت عکسهایش از عکسهای مثلن یک دانشجوی سال اول عکاسی پایینتر باشد و یا اصول فنی عکاسی را آنگونه که باید نشناسد.
من این حکایت را به گمانم بیش از هزار بار برای هر کدام از دوستانم تعریف کردهام که روزی زنی در پارک بورخس (Jorge Luis Borges) را دید و شناخت. پا پیش گذاشت و با تردید پرسید: “آیا شما بورخس بزرگ هستید؟” و بورخس هم جوابش این بود که: “من گاهی بورخس بزرگ هستم.” شاید آن زن در آن لحظه از فرط هیجان و خوشحالی نفهمید مراد بورخس از این جواب عجیب و غریب چه بوده است و یا آن را حمل بر تواضع او کرد. اما واقعیت این است که این جواب بورخس تنها یک مفهوم ساده را در درون خود داشت و آن هم این که وی تنها زمانی که به خلق یک اثر ادبی مشغول است تبدیل به بورخس بزرگ میشود و در باقی کارها نظیر بندبازی و رقص و نواختن ترومپت و عشقبازی با معشوقهاش هیچ تفوق و برتریای بر دیگران ندارد. یکی میشود مانند بقیه٬ شاید هم پایینتر. به نظرم همین نگاه است که رضا قاسمیِ نویسنده و نوازنده٬ وقتی دوربین عکاسی را به دست میگیرد٬ دیگر شأن هنری خارقالعادهای برای خودش قایل نیست. عکسهای معمولیای را که گرفته است در فیسبوک میگذارد و خجالتی هم در کارش دیده نمیشود. بعد همین آدم وقتی مینشیند پشت میز و میخواهد داستانی٬ یادداشتی چیزی بنویسد٬ یا سهتارش را دست میگیرد که آهنگی مشق کند٬ به ناگاه بدل میشود به آدمی سختگیر٬ وسواسی و دقیق که دوست ندارد از کارگاهش چیزی جز آنچه در شأن هنریش باشد خارج شود. میشود همان بزرگی که بورخس گفت.
نکتهی آخر هم اینکه ممکن است ۴-۵ سال دیگر مثلن ببینیم رضا قاسمی تبدیل شده است به یک عکاس چیرهدست که اینجا و آنجا نامش بر سر زبانهاست و نمایشگاه برگزار میکند و جایزه میگیرد و این حرفها. ممکن هم است چنین اتفاقی نیفتد و اصلن پی عکاسی را نگیرد و رهایش کند و شش ماه دیگر اصلن کسی در یادش هم نیاید که او زمانی خود را در عکاسی هم آزمود. همان رضا قاسمی نویسنده-نوازنده-آهنگساز باقی بماند و در عکاسی نام و کامی نیابد. اینها مهم نیست. یعنی کاری به نتیجهی این بازی ندارم. چیزی که در نظرم مهم است٬ این است که در هر دوی این حالتها او به یک وسوسهی زندگیش پرداخت و همینطور به امید خدا رهایش نکرد که خاک بخورد و فراموش شود. نگذاشتش کنار تمام آرزوهای دیگری که ممکن است هر یک از ما در دلمان داشته باشیم٬ اما هیچ زمان فرصت یا شهامت انجامش را نیابیم و آخرش هم با خودمان به گور ببریم. و کیست که نداند در مقابل پاسخ به یک وسوسه و آرزویی که در کنج دل آدم خانه کرده است٬ نام و کام یافتن -یا نیافتن- در آن کار اهمیت چندانی ندارد.
پ.ن.۱. دربارهی نکتهی اول باز هم خواهم نوشت.
پ.ن.۲. در فرصت مناسبی٬ از رضا قاسمی بیشتر خواهم نوشت.
پ.ن.۳. رضا قاسمی بعد از خواندن این یادداشت برایم نوشت:
“سلام اویس عزیز
چه خوب و پرمغز مینویسی. با نگاه تیز. هرچند باید بگویم همان سال ۲۰۰۸ که این عکسها را گرفتم عکاسی را برای همیشه بوسیدم و گذاشتمش کنار. اما این به هیچ وجه نکتهبینیهای تو را در این نوشته نفی نمی کند.”
رضا قاسمی: “…خب طبیعی است وقتی دست به کاری بزنم تجربه هایم در آن کارهای دیگر هم به خودی خود منعکس می شوند در این یکی کار. من عشق بازی هم که می کنم یا حتا کارهای خانه، می بینم با ریتم دارم این کار را می کنم. و حتا با یک فرم خاص و در چهارچوب یک استروکتوری که فکر می کنم کمک می کند بهتر کارم را انجام دهم…”
اویس جان لینک رضا قاسمی رو هم بذار که نوشته ات کامل بشه . چشمک
جالب بود. مرسی
جالب بود