این کفار فرنگی – ۳
دو هفتهی مداوم بود که آخر هفته –زمانی که مدیر ساختمان حضور نداشت- رادیاتورها و آب ساختمان سرد میشد و برایمان دردسر درست میکرد. مشکل البته سابقهدار بود و اوایل نوامبر هم یک بار پیش آمده بود که به مدیر ساختمان اعتراض کردیم و قول داد دیگر تکرار نشود. اما این سرمای آخر دسامبر دیگر شوخیبردار نبود. هوا سرد بود و در اتاق ناچار با دو شلوار و پلیور و ژاکت میچرخیدم.
برداشتم نامهی تند و تیزی برای مدیر ساختمان نوشتم و تمام تعهدات قراردادی فیمابین را بهش یادآور شدم. گفتم که من به عنوان مستأجر وظیفهام را که پرداخت بههنگام مالالاجاره بوده است انجام دادهام؛ اما چنین به نظر میرسد که او تمام تعهدات خود را -از جمله گرمای خانه و آب-فراهم نکرده است و باید در این باره جوابگو باشد. گفتم که این مشکل چندین بار پیش از این هم پیش آمد و من هر بار به آن اعتراض کرده و خواستار رفع آن شدهام و در واقع تذکرهای لازم را قبلن دادهام. برایش حکمی از دادگاه سوییس را رو کردم که در آن قاضی در دعوای مشابهی٬ دمای کمتر از ۲۲ را در طول روز و دمای کمتر از ۱۹ را در طول شب غیر قابل قبول دانست و عکسی هم از دماسنج اتاقم را الصاق ایمیل کردم که دمای اتاق مرا در ساعت ۲ نیمهشب حدود ۱۶ –یعنی پایینتر از حد مجاز- نشان میداد. بعد از ارسال ایمیل هم کاغذی را چسباندم روی تابلوی اعلانات ورودی ساختمان و از همهی ساکنان خواستم که اگر آنها هم مشکل مشابهی دارند و از اتاق سرد و نبود آب گرم در مضیقهاند به مدیر ساختمان اعتراض کنند تا مشکل را سریعن حل کند. کلی هم هوا و زمین را به هم بافتم که مدیر ساختمان تعهداتش را درست انجام نمیدهد و این حرفها. آخرش هم شمارهی تلفن همراه و آدرس ایمیل مدیر را گذاشتم پایین کاغذ.
حقیقت این است که موضوع اینقدری که من بزرگش کردم٬ بزرگ نبود. چیزی که بود٬ بیشتر دلم میخواست بدانم اگر سر چیزی که محق هستم و قانون هم حق را به من میدهد صدایم را بالا ببرم٬ طرف تا چه اندازه دستِ زیر را میگیرد و خلاصه این که قدرت قانون تا چه اندازه در روابط خردهریزی نظیر مشکل من و صاحبخانهام میتواند طرفین را به انجام تعهداتشان وادار کند.
جواب بسیار بهتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم. صبح دوشنبه٬ اول وقت صاحبخانه آمد در خانهام. اول عذرخواهی کرد و گفت آخر هفته را در سفر بوده و ایمیلهایش را چک نکرده است که زودتر مشکل را حل کند. گفت که صبح به محض دیدن ایمیل من و باقی ساکنان ساختمان از شرکت تأسیساتی طرف قرارداد خواسته است بیایند و مشکل را به طور دقیق پیگیری و حل کنند. گفت قرار است تا ظهر بیایند و بنابراین مشکل چند ساعتی بیشتر ادامه نخواهد داشت. سعی کرد توجیه کند که رخداد مشکل در دو آخر هفتهی متوالی٬ تنها بک تصادف و بدشانسی بوده است و اینها ارتباطی به هم نداشته است. گفت که دیگر چنین چیزی پیش نخواهد آمد و بابت همین دو بار هم متأسف است. گفت تصمیم دارد با شرکت طرف قرارداد هماهنگ کند که منبعد در صورت بروز مشکل در تعطیلات٬ خود ساکنان بتوانند با آنها تماس بگیرند و درخواست حل مشکل را بکنند. گفت اصلن نیازی به ذکر قانون و رویهی قضایی نبوده است و او خودش میداند که حق با من و سایر ساکنان است. خلاصه کم مانده بود بگوید غلط کردم. (لطفن توجه داشته باشید که من یک خارجی هستم و او یک سوییسی است که در خاک و دیار خودش ایستاده و دارد با من صحبت میکند.)
عصر دوباره سر و کلهاش پیدا شد. میخواست مطمئن شود مشکل حل شده است که حل شده بود. هم رادیاتورها و هم آب گرم بود. کمی شوخی کرد و مزه ریخت که مثلن جو خودمانی شود و رفاقتمان برقرار باشد. بعدِ این شوخیها و دل به دست آوردنها٬ فکر میکنید چه خواهشی ازم کرد؟ یک حدسی بزنید. باورتان نمیشود.
خواهش کرد اگر مشکل حل شده است و دیگر موردی برای اعتراض وجود ندارد٬ آن کاغذی را که روی تابلوی اعلانات زدهام بردارم. گفت نمیخواست خودش دست به آن بزند که متهم به حذف و سانسور اعتراضها در مورد مدیریتش شود. گفت اگر من برش دارم چنین شائبهای پیش نمیآید. بعد هم بلافاصله تأکید کرد البته اگر مایل هستم.
میدانم تهِ دلش به من فحش میداد که تعطیلات آخر هفتهاش را از دماغش در آوردم و میخواست سر به تنم نباشد. اما این قانون بود که او را وامیداشت لبخند بزند و از اشکال پیشآمده عذر بخواهد و تلاش کند دل مرا به دست بیاورد. قانون بود که پس گردنش میزد تا سرش را مقابل یک دانشجوی خارجی پایین بیاورد و قول بدهد دیگر مشکلی اینچنین پیش نخواهد آمد. قانون بود که به او اجازه نمیداد دستش را به سوی آن کاغذ اعتراض روی تابلو ببرد و برش دارد.
میتوانستم بهش بگویم بیخیال برادر! من از جایی میآیم که اگر الان به جای اینحرفها دستت را به کمرت میزدی و میگفتی “همین است که هست” هم هیچ غلطی نمیتوانستم بکنم. من از جایی میآیم که ممکن بود برای چسباندن این کاغذ اعتراض٬ در نهایت من مجبور به عذرخواهی از تو و جلب رضایتت شوم. البته اینها را بهش نگفتم. عوضش سری تکان دادم٬ قیافهی جدیای گرفتم و با لحن آدمی که دارد بزرگواری و گذشت میکند٬ گفتم: بسیار خب٬ حالا هروقت آمدم پایین برش میدارم!
کافر هم نشدیم!
چقدر شبیه اتفاقات ساختمان ماست!!!!
اویس جان چقدر تلاش خواهی کرد تا همان جایی که ازش رفته ای شبیه آنجا شود که هستی؟
به عمل کار برآید برادر
دادش این کاردرست تر بود یا صاحبخونه جنت آباد؟
یعنی حتی لازم نشد بهش بگی ” منورضوانیان فرستاده؟” :))