با تو هستم
چند ساعت است اینجا در صف ایستادهای؟ چقدر قرار است از این خودپرداز دستت را بگیرد؟ کار و بار و زندگیات چگونه است؟ مادرت٬ پدرت٬ خواهر و برادرت٬ اوضاع و احوالتان چگونه میگذرد؟ میشناسمت. از نگاهت هم پیداست آنقدر غرور و مناعت و شرم و حیا داری که بگویی خدا را شکر. همهچیز خوب است. اما من که میدانم از صبح علیالطلوع آمدهای اینجا٬ در این صف وامانده٬ تا این شندرغاز را بگیری و به زخمی بزنی. من که میدانم برای همین دوزار هزار چاله کندهای و به خانه نرسیده همهاش خرج شده است. من که میدانم این پولخرد نه جواب آرزوهای خودت است٬ نه خرج مدرسهی خواهرت٬ نه درمان کمردرد مادرت و نه کفش برادرت. پدر بیچارهات هم که برای خودش حکایتیست.
میدانم نه جوانیِ آنچنانی کردهای٬ نه کار و باری برایت فراهم است و نه میتوانی به این سادگیها زن بگیری و نه خرج دانشگاهت با دخل خانه جور در میآید. اینها را میدانم. آن که نمیدانم این است که این همه حیا و بزرگواری و مناعت را از کجا آوردهای که با این همه مصیبت هنوز لبخند میزنی و سرت را بالا گرفتهای. نه شکوهای میکنی و نه شکایتی. ساعتهاست اینجا لابهلای جمعیت ایستادهای و بوی عرق تن این و آن حالت را گرفته و پاهایت را خسته کرده است. برای پولی که هیچ زخمی از زندگیت را باز نمیکند و هیچ کدام از آرزوهای تو را جواب نمیدهد. نه کار میشود برایت٬ نه شهریهی دانشگاه٬ نه بیمه و درمان. نه کفاف آب و برق و گاز را میدهد و نه هیچ کوفت دیگری. اما همچنان منتظر ایستادهای در صف. نه دشنام میدهی٬ نه ابرو درهم میکشی و رو ترش میکنی٬ نه هل میدهی و داد و بیداد راه میاندازی. تنها ایستادهای و انتظار میکشی. تازه لبخند هم میزنی.
من به قربانِ سادگی و نگاه آرزومند و مظلومت٬ من فدای آن غرور و مناعت و لبخندت٬ کاش میتوانستم کاری برایت بکنم. کاش میتوانستم یکی از آرزوهایت را پاسخ دهم. کاش دستم به جایی بند بود تا زخمی از زندگیت بردارم.
کاش میتوانستم بیایم کنار دستت٬ بگویم خسته شدی پسر٬ بس که ایستادی. برو استراحت کن٬ من جایت را نگه میدارم. کاش میتوانستم بغلت کنم و ببوسمت. خدا را چه دیدی. شاید بعدش بغض هردومان میترکید و روی شانهی هم دلِ سیر گریه میکردیم. از آنچه بر سرمان آمد.
فوق العاده است …
دیروز دوستم زنگ زده بودو با خنده و هیجان میگفت قبض گازشون(واسه ۱۰ واحد) اومده ۹ میلیون تومان! راست میگم ۹ میلیون تومان واسه ۲ ماه مصرف گاز . و جفتمون می خندیدیم. یا دیروز همکارم اومد گفت هاها ۱۰ لیتر بنزین زدم ۷۰۰۰ تومن دادم. به نظرم مردم ایران همه زدن به سیم آخر همه منتظرن ببینن چی میشه آخرش!
ولی با این وجود من فک میکنم این پسره یه جورایی مشکوکه! غلط نکنم تازه رسیده با زرنگ بازی زده تو صف!
آخه مسعود هم وقتایی که مزنه تو صف اینجوری می خنده!
کاش میتوانستم بیایم کنار دستت٬ بگویم خسته شدی پسر٬ بس که ایستادی. برو استراحت کن٬ من جایت را نگه میدارم. کاش میتوانستم بغلت کنم و ببوسمت. خدا را چه دیدی. شاید بعدش بغض هردومان میترکید و روی شانهی هم دلِ سیر گریه میکردیم. از آنچه بر سرمان آمد.
فوق العاد ست…