پنجشنبه 25 آذر 1389

نوبتِ ما


نوبتی هم که باشد٬ وقت آن است که دلم بگیرد٬ که گرفت. چیزهای دیگر را ممکن است یادش برود٬ اما این یکی را نه که مانند ساعت حواسش هست که کی و کجا باید بگیرد و می‌گیرد. شرح و مثالش را پیشتر این‌جا نوشتم. این در و آن در زدم که باز شود و نشد. رفتم خرید٬ باز نشد. با دوستانم قرار اسکی برای هفته‌ی بعد گذاشتیم و باز نشد. شعر و دعا خواندم و باز نشد. یک بار فقط سرش را بالا آورد و نگاهم کرد که یعنی کی را می‌خواهی گول بزنی؟ تو که خودت می‌دانی مرگت چیست. این بازی‌ها را بگذار کنار. راست می‌گفت. خودم که می‌دانم مرگم چیست.


دست‌کم ۴ دلیل قرص و قایم و محکمه‌پسند دارم که هر دلی را می‌گیراند٬ چه برسد دل مستعدی مانند دل بی‌صاحب مرا.

اول این‌که شوهر عمه‌ام دیروز نه٬ پریروز به رحمت خدا رفت. رفتنش را که البته مدت‌ها بود همه باور کرده بودند که بعد از آن سکته‌ی مغزی یکی دو سال پیش٬ دیگر اوضاع و احوالش روبه‌راه نبود. آدم دست و دلباز و خوش‌خلق و مهربانی بود. البته عقاید مذهبی‌ و تعصب‌های عجیب و غریبی داشت و آن زمان که زورش به بچه‌هایش می‌رسید و حرفش در خانه برو داشت٬ به حد کفایت زورش را گفت. مثلن مائده٬ دخترعمه‌ی بزرگم را که باهوش و درسخوان بود٬ در خانه نگه داشت و نگذاشت بیشتر از ابتدایی بخواند که اصلن چه معنی دارد دختر بخواهد مدرسه برود. بعدها که مائده شوهر کرد و بچه‌دار شد٬ درس را از سر گرفت و خودش را بالا کشید٬ اثبات این‌که آدم لایق و پیگیر راهش را می‌یابد٬ حتی اگر سال‌ها از زمانش گذشته باشد. حالا این‌ها چه اهمیتی دارد. مهم این است که ما خاطرات خوبی از این شوهر‌عمه‌مان داریم که تا یادمان می‌آید رویش گشاده بود و در خانه‌اش باز. خوش‌صحبت و خوش مشرب بود و مهمان‌دوست. همیشه٬ در فراخی و تنگدستی٬ روضه‌ی ابی‌عبدالله‌ش به راه بود و دلش به امید خدا گرم. مادرم هم خاطرات خوبی از او به یاد دارد و نامش را همیشه به نیکی می‌برد که آن زمان که درِ خانه‌ی پدربزرگم به روی ما باز نبود٬ خانه‌ی عمه‌ام جای آن را برایمان پر کرده بود.

خاطرات قدیمی‌ای که از این شوهرعمه در یادم مانده است٬ بیشترشان برمی‌گردد به حدود ۲۰ سال پیش٬ آن زمان‌ها که خانه‌شان در محله‌ی سنگ‌پل بابل بود. تصویر کامل و دقیق خانه‌ی پدری با ایوان و حوض و انباری تودرتو و آشپرخانه و مبالی در گوشه‌ی حیاط. خودش را هم به یاد دارم که همیشه دست‌پر به خانه می‌آمد و پایش را که به خانه می‌گذاشت صدا می‌زد ملوک. عمه‌ام را می‌گفت که بیاید و اسباب و وسایلش را از دست و بالش بگیرد. عمه‌ام هم که آن زمان‌ها تپل بود و نمونه‌ی کاملی از تصویر یک عمه‌ی چاق و مهریان که قربان صدقه‌ی برادرزاده‌هایش می‌رود و در خانه‌اش همه شیطنتی آزاد است. تابستان‌های خانه‌شان را به یاد دارم که من و محمد (نوه‌ی عمه‌ام٬ پسر همان مائده که گفتم) در حوض آب‌بازی می‌کردیم و دختر‌عمه‌هایم کنار حوض ظرف می‌شستند و عمه‌ام لنگی٬ لچکی می‌آورد که ما را با آن خشک کند سرما نخوریم. عمه‌ی تپلم٬ که دیگر لاغر شده است٬ اما هنوز مهربان است. پیر شده است دیگر. نه فقط او٬ همه پیر شده‌اند. شوهر‌عمه‌ام هم که رفت به رحمت خدا. ای حسین‌آقا جان٬ خدا بیامرزدت.

دوم این‌که این داستان انفجار در چابهار دیگر چه مصیبتی بود. البته این را بگویم که من برای کسانی که می‌روند کربلا و آن‌جا بمبی چیزی ناکارشان می‌کند و یا مرضی وبایی می‌گیرند و برمی‌گردند٬ دلم نمی‌سوزد. آخر آدم عاقل جایی که خطر داشته باشد٬ نمی‌رود. خود امام حسین هم راضی نیست زوارش برای زیارت خودشان را ناکار کنند. این از این. اما این‌ها که در چابهار از دست رفتند چه؟ این‌ها که دیگر نرفته بودند کربلا. یارو جلوی در منزلش یا دو قدم آن‌طرف‌تر داشت راز و نیاز می‌کرد که یکهو زمین و آسمان به هم پیچید و همه‌چیز بر باد رفت. یکی دو نفر هم نبوده‌اند. ۳۰-۴۰ نفر را کشته و نزدیک صد نفر را زخمی کرده‌اند. بزرگ و کوچک و زن و مرد هم که نداشته است برایشان. بر پدر و مادرشان لعنت.

سومی‌اش وضعیت نوری‌زاد است و اخباری که ازش می‌رسد و نگرانی‌هایی که برای سلامتش وجود دارد. امروز شنیدم خانواده‌اش را هم گرفتند که رفته بودند مقابل اوین تا خبری از او دستشان را بگیرد. راست و دروغش را نمی‌دانم. اما دیشب نامه‌ای را که برای همسرش نوشته بود خواندم و عجیب برم اثر کرد. نفس گیرا و قلم دلنشینی دارد و از این مهم‌تر صداقتی در کلامش هست که خواننده را همراه و هم‌داستان خود می‌کند. خاطراتی از زندگی مشترک خود را با همسرش مرور کرد و از امید و آرزوهایی گفت –که به قول حمید مصدق- تبه گشت و گذشت و پیوندهایی که به آسانی یک رشته گسست.

آخرینش هم این داستان پناهجویان ایرانی و عراقی و کرد بود که در سواحل استرالیا گرفتار طوفان شدند و به فنا رفتند. مصیبت پشت مصیبت. بلیه از عقب بلیه. کجا می‌رفتید آخر با این وضع و فلاکت؟ چه کسی به‌تان گفت راهش این است؟ از کجا و چه می‌گریختید؟ به چه امیدی دل‌تان را گرم کرده بودید؟ گمان کرده بودید پایتان که برسد آن‌جا٬ فرش قرمز می‌گذارند پیش پایتان و مقدمتان را گرامی می‌دارند؟ حالا آن‌ها که فنا شدند هیچ٬ اما آن‌هایی هم که ماندند روز خوشی پیش رویشان نیست. نشنیده‌اید مگر حکایت آن پناهجویان را که در ترکیه و یونان گرفتار شده‌اند و نه راه پس دارند و نه راه پیش؟ می‌گویند دست‌کم ۴۰-۵۰ نفر جان باخته‌اند که تعدادی کودک هم در میان آن‌ها بوده است. این‌ها لابد خانواده بوده‌اند. پدر و مادری٬ با یکی دو بچه‌ی قد و نیم‌قد٬ به امید هوای تازه٬ به امید همه‌ی آن چیزهایی که باید می‌داشتند و نداشتند٬ حق‌شان بود و ازشان دریغ شده بود٬ زندگی‌شان را فروختند٬ از این‌جا و آن‌جا هم قرض و قوله کردند و دادند دست کارچاق‌کنی کسی که آن‌ها را به سرزمینی دیگر ببرد. کجا؟ چه فرقی می‌کند. به قول اخوان هر جا که این‌جا نیست. آن بابا هم لابد امیدوارشان کرد. از خطرهای سفر برایشان نگفت. نگفت که مسایل ایمنی را رعایت نکرده است. نگفت که راه امنی پیش رویشان نیست. عوضش گفت آن‌جا که می‌روید آزادی هست و احترام و تحصیل و دوا و درمان و هزار چیز دیگر که اگر در خاک خودتان بمانید باید آرزویشان را به گور ببرید. این‌چیزها را گفت لابد و تیرشان کرد که زندگی‌شان را پول کنند و از این و آن هم دستی بگیرند و تقدیم آقا کنند که ببرد و در دریای طوفانی به امید خدا رهاشان کند. تو گویی این قوم٬ مرغ‌هایی هستند که در عزا و عروسی سرشان را می‌برند. بمانند یا بروند٬ باید آرزو‌هاشان را به گور ببرند.


دل است دیگر. چاه ویل که نیست هرچه در آن بریزید توفیری نداشته باشد. کافی‌ست دو سه تا از این خبرها به گوش آدم برسد که حال آدم را دیگرگون کند. بعد این‌ها را بگذارید کنار این‌که دیگر شوهرعمه‌ای هم در کار نیست که شب‌ها دست‌پر به خانه بیاید و داد بزند ملوک٬ و محرم که می‌شود روضه‌ی ابی‌عبدالله بگیرد. خودتان هم آن‌قدر بزرگ شده‌اید که دیگر پیش نمی‌آید با نوه‌ی عمه‌تان بروید توی حوض به آب‌بازی و عمه‌تان با لنگ بیاید خشک‌تان کند. یعنی این‌ها کم چیزی است برای گرفتن دلی که منتظر بهانه است؟ خاصه این‌که امشب شام غریبان هم باشد. امشب چه شام غریبانی باشد.

نظرات بازدید کنندگان

  1. عسل بیدارمغز گفت:

    اشکم سرازیر شد اویس، من سرمنشا بیشتر این نابسامانی که چه عرض کنم، وضعیت اسفناک ایران و شرایط دردآور مردم رو این مذهب احمقانه می دونم، تا این دین به ریش ما بستست، تا وقتی که می ترسیم واسه یه لحظه کوتاه هم شده دوباره فکر کنیم ببینیم واقعا اونچه که در طول تاریخ به اسم دین به خورد مملکت و مردم ما رفته هیچی نیست جز دست آویز برای آدمهای ضغیف و بی اراده، وضع ما بهتر از این نمی شه ما باید خودمون بخوایم که تغییر کنیم
    در آخر بهت تسلیت می گم اویس جان

  2. توحید گفت:

    امان از این دل دیوونه که وقتی می گیره، بد می گیره …

  3. علي گفت:

    اویس جان مطلب رو کامل خوندم
    اول اینکه دل اگه دل باشه که باید هر از گاهی بگیره
    پس ولش کن به حال خودش و اینقدر بهش گیر نده
    خیلی هم شلوغ نکن!که آی دلم وای وای وای دلم
    اگه دل شما هر از گاهی می گیره و بعد هم دری داری که بزنی، پولی داری بری خرید، دوستانی برای قرار اسکی و شعری برای خوندن و آخر سر هم وبلاگی که تو بنویسی و دوستانت بیان بخونن و کامنت بذارن! پس دیگه حله تی فدات
    من چی بگم که بیش از یک ساله دله گرفته و هیچ کدوم از اینایی که تو داریو ندارم که بازم کنم!
    المفلس فی امن الله
    برقرار باشی اویس جان
    خدا حسین آقا رو هم رحمت کنه، خیلی براش دعا کن!

  4. چه امیدی چه امید
    چه نهالی که نشاندیم و بی بر گردید

  5. محمد مائده جون گفت:

    همه ی این خاطراتی که گفتی و خاطراتی که من بعنوان نوه بزرگ تو ذهنمه آدمو دیوونه میکنه…

  6. Anonymous گفت:

    دل اگر نگیره که دل نیست! اون هم این روزها که دلیلی برای گرفتن هم نمی خواهد
    دل ما که از روز ازل گرفته بود!
    چرا همه اش دنیا را مقصر می دانیم کافی است کمی به خودت بیاندیشی… آیا تا بحال باعث شکستن دلی نشده ای؟ دلی را نلرزانده ای؟ غمی به دلی نیانداخته ای؟
    نگاهی را پس نزدی؟

دیدگاه شما