بوهای آشنا
شما خوانندهی عزیز گاهک میتوانید صاحب این وبلاگ را موش کوری فرض کنید که تنها به یاری قوای شامهاش در زیر زمین تاریکی زندگی خود را پی میگیرد و راه خود را بازمیشناسد. میتوانید حتی پا را از این هم فراتر بگذارید و نگارنده را با سگ شکاریای مقایسه کنید که کاری جز این ندارد که اینجا و آنجا بو بکشد و بوهای آشنا و ناآشنا را از هم تمیز بدهد. اما این تصورات شما و این قیاسهایی که به کار میبندید٬ کمترین تغییری در این واقعیت نخواهد داد که بخش بزرگی از زندگی من را همین بوها معنا میدهند و خاطرات آشنا را به یادم میآورند.
بسیار محتمل است که من چهره٬ صدا٬ و یا حتی نام آدمهایی را که در زندگیام دیدهام یا جاهایی را که رفتهام فراموش کنم؛ اما تقریبن محال است بوی آنها از یادم برود. حالا نه اینکه وقتی کسی را میبینم سرم را جلو ببرم و بو بکشم و بعد بگویم سلام آقای فلانی یا خانم بهمانی. در این حد هم نه. ولی اگر قرار باشد چیزی از کسی یا جایی در یادم بماند٬ بوی اوست٬ بوی آنجاست.
مثال دمدستیاش این که اوایل امسال که به پراگ رفته بودم٬ به مجرد اینکه پایم را به اتاق هتل گذاشتم٬ بوی آشنایی را بازشناختم. بوی اتاق تنگ و تاریک آقای صفری٬ معلم خصوصی دوران راهنماییام که حوالی سالهای ۷۳-۷۴ هفتهای دو بار به خانهاش میرفتم و مشق ریاضی مینوشتم. حالا این که چه عنصری در هر دوی این جاها –Cloister Inn Hotel در پراگ و منزل آقای صفری در چهارشنبهپیش بابل- بوی مشترکی تولید میکرده است را نمیدانم. اینها کار من نیست. کار من فقط بازشناسایی بوهای آشنا است. تشخیص ترکیبات این بوها را میسپارم به شیمیدانها و کسانی که کارشان این است.
هیچ بویی نیست که از یادم رفته باشد. بوی ادوکلن Futurity که میثم در سالهای اول دوم دبیرستان میزد٬ بوی Herera و Eternity که بعدها میزد و بوی Jean Paul Gaultier که حالا دیگر سالهاست میزند. بوی دستهای مادرم که همیشه تهمایهای از وایتکس میدهد –از بس که همیشه مشغول رفت و روب است- و گاهی هم بوی پیاز داغ. بوی خیابانهای بابل که هر فصلش با هر فصلش فرق میکند: بهارها عطر بهارنارنج میدهد و پاییز که میشود٬ غروبش بوی اسپند سوخته میدهد و ذرت بو داده و بوی بچههای دبستانیای که در کوچه و خیابانها ولو شدهاند و به خانههایشان بر میگردند. بوی اذان مغرب میدهد به افق ساری. زمستانهایش هم بوی لباسهای نفتالینزدهای را میدهد که از کاناپه و صندوقچه بیرونشان کشیدهاند.
حیابانهای پاریس بوی اسپرسو میدهد و خیابانهای ژنو بوی پنیر و فاندو. استکهلم برایم بوی lappis میدهد و زندگی سادهی دانشجویی و Kebab med bröd و صدای زنی که میگوید: NÄSTA T-CENTRALEN. پراگ بوی بلوط کبابی میدهد و اتاق شماره ۱۲۱ هتل Cloister بوی منزل آقای صفری. خیابانهای کابل بوی کباب بره میدهد و پسکوچههای فلورانس بوی بستنی و گاهی هم بوی لازانیا.
همهی اینها را میشناسم. بوی دانشگاه علم و صنعت را میشناسم و بوی دانشکدهی صنایعش را. بوی دانشگاه پیامنور واحد پرند را میشناسم. بوی مدرسههایی را که رفتم میشناسم و و بوی همکلاسیهایم را. من حتی بوی آن دختری را که سالهای اول دوم دبیرستان با هم دوست شده بودیم و غروبها که هوا تاریک میشد٬ پشت خانهی هندینژاد، دبیر ریاضی، یواشکی و با ترس همدیگر را میدیدیم، به یاد میآورم که چه عطری میزد و خودم را هم به خاطر دارم که آن دوران ادوکلن دیویدفZino از خالهام کادو گرفته بودم و خودم و دور و بریهایم را خفه کرده بودم بس که میزدمش. کدام خالهام؟ همان که همیشه بوی شیرپاککن میداد و استونی که با آن لاک ناخنهایش را پاک میکرد. این را گفتم که اشتباه نگیریدش با آن خالهی دیگرم که خانهشان زمستانها بوی چراغ علاالدین میداد و تابستانها بوی گل شمعدانی.
شاید یادتان بیاید چند سال پیش مسابقهای در تلویزیون ایران ترتیب داده بودند که هر کس در هر رشته و مهارتی که داشت٬ میتوانست در مسابقه شرکت کند و به سوالاتی مرتبط با تخصصش پاسخ دهد. نمیدانم هنوز هم برقرار است یا نه و نمیدانم آیا اصلن میپذیرند که آدمی به عنوان متخصص بوشناسی در آن شرکت کند یا نه. حتمن نمیپذیرند. حق هم دارند. یک بابایی را بنشانند جلوی ۷۰ میلیون آدم و از او مثلن بپرسند که فلان آدم چه بویی را به یاد تو میآورد و او هم بگوید بوی سیر داغ که چه؟ خل که نیستند تهیهکنندگان برنامه. حالا آن را بیخیال. ولی شما که دارید این یادداشت را میخوانید٬ اگر جایی در زندگی من داشتهاید و دورانی را با هم گذراندهایم٬ بدانید که حتی اگر خودتان را فراموش کنم٬ اسمتان را٬ قیافهتان را و همهچیزهای دیگرتان را از یاد ببرم٬ بویتان را فراموش نخواهم کرد. اگر روزی به من زنگ زدید و صدا و اسمتان را به یاد نیاوردم٬ دلگیر نشوید. ناامید هم نشوید. کافیست به یادم بیاورید که شما همان هستید که مثلن بوی شکلات فندقی میدادید و یا ادوکلنتان تهبویی از آویشن داشت و بعد میبینید که چطور همهچیز جان خواهد گرفت و چطور همهچیز را به خاطر خواهم آورد. نشانیهای خیلی عمومی ندهید. نگویید روزی که هم را دیدیم٬ باران گرفته بود و بوی خاک باران خورده همه جا را پر کرده بود. چون این بو هزاران یاد و خاطره را در من زنده میکند. نشانیهای مشخضتر بدهید و خجالت نکشید. بگویید آن روز که هم را دیدیم٬ پیاز و سبزی خورده بودید و تندتند هم آدامس اربیت میجویدید که مثلن بوی پیاز را بپوشانید. بگویید چه ادوکلنی میزدید. بگویید آنجا که هم را دیدیم چه بویی میداد. و آن وقت میبینید که من بهتر از هر شرکتکنندهی آن مسابقهی کذایی جوابتان را میدهم و بهتان میگویم که کی هستید و چه بوهای دیگری را به یاد من میآورید.
امتحان کنید. مرد است و حرفش.
فکر کنم این بوشناسی در همه آدمها تا حدی وجود دارد، اگرچه در برخی، امثال شما، شدت بیشتری دارد. و اصولاً حس بسیار غریبی هم دارد…
خیلی نامردی اویس، چرا اینو زودتر نگفته بودی؟!!!!!
این بوها جز یادآوری گاهی نشان دهنده ی حس و حال طرف هم هست. نمی دونم به بوی آدرنالین ناشی از استرس بعضی آدم ها برخوردی یا نه یا گاهی وقت ها که دوستت همون ادوکلن همیشگی رو زده اما این بار بوش برای تو فرق داره چون ادوکلنه این بار روی بدنی نشسته که از شادی تر شده نه از غصه یا هر چیز دیگه ای. به قول تو یه جور حس سگی میده به آدم، تجربه اش رو داشتی؟
میشه به کسی هم که خوب می نویسه منظورم انشا ست
گفت خوشنویس؟
🙂
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
به امیرعلی: نه! فکر کنم بهش بگویند خوبنویس. شاید هم خودنویس!
مرسی که اینجا سر میزنی داداش 🙂
آقا بوی ما چی بود؟ کنجکاویم بدونیم 🙂
have you seen the movie:” perfume, the story of a murdere” or something like that? it is known as perfume and is avery your story. I do recommend see this and I bet you’ll enjoy
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
دستت درد نکنه بابت حذف!!!!!!!!!۱
سلام
عالی بود
خیلی خوشم اومد
من هم فک میکنم بتونم ادم ها رو از طریق بوها بشناسم اما مثل اینکه شما خیلی خیلی تو این زمینه قوی هستین
:):):)
بوها و صداها همیشه جزو باارزش ترین چیزهاییه که ذهن به خاطر می سپره البته به نظر من. بعضیاش تا ساعتها آدمو دوذ میکنه از فضایی که در اون قرار داره و بعضیهاش هم متاسفانه کشنده است..
عطرها بیرحم ترین عناصر زمینند!
بی آنکه بخواهی
می برندت تا قعر خاطراتی که برای فراموشیشان تا پای غرور جنگیدی!
انا گاوالدا