جمعه 5 شهریور 1389

حرف می‌زدیم


گفت: آدم‌ها نمی‌توانند به عمق شادی و اندوهی که در درون دیگری در جریان است پی ببرند. آن‌ها فقط می‌توانند در این‌باره حدس‌هایی بزنند و در بهترین حالت امیدوار باشند که حدسشان به واقعیت نزدیک باشد.

گفتم: این‌طورها هم نیست که تو می‌گویی. دوستان نزدیک تا حد زیادی همدیگر را درک می‌کنند.

گفت: شاهد زنده‌ی آن‌چه گفتم خود تو هستی٬ با این جوابی که به من داده‌ای؛ بی آن‌که عمق اندوه مرا دریافته باشی.

گفتم: تو زیادی سخت می‌گیری. اتفاق بزرگی رخ نداده است که این‌طور داری خودت را می‌خوری.

گفت: تو نمی‌فهمی.

گفتم: نفهم خودتی.


راست می‌گفت. من نمی‌فهمیدم. یا شاید دیر فهمیدم.

نظرات بازدید کنندگان

  1. Anonymous گفت:

    دلم گرفت

  2. Anonymous گفت:

    شایدم خیلی دیر نشده باشه فقط باید به دلت رجوع کنی

  3. dordor گفت:

    پسر خوب اینقدر سخت نگیر یکخرده خودت رو رها کن و اینقدر فکر نکن راه را باز کن تا بهترین اتفاقی که قراره برات پیش بیاد از راه برسه

  4. Alireza گفت:

    نفهم خودتی!! :)))

دیدگاه شما