شنبه 22 خرداد 1389

کتابخانه‌ی پارک اندیشه


یکی از چیزهایی که همیشه در مقایسه‌ی روابط اجتماعی داخل و خارج ایران بیشتر از بقیه به چشمم می‌آید٬ میزان حسن نیت افراد جامعه در برخورد با یکدیگر است. خارج که می‌گویم٬ حرفم به طور مشخص سوئد و سوییس است که زندگی در آن‌ها را تجربه کرده‌ام.

این درست که اروپایی‌ها آدم‌های گرمی نیستند٬ بجوش نیستند٬ همه‌چیز برایشان تعریف شده است و از این خط تعریف شده نه یک قدم این طرف پا می‌گذارند و نه یک قدم آن طرف. این حرف‌ها همه‌اش درست؛ اما در همین چارچوب تعریف‌شده هم آدم‌ها می‌توانند با حسن‌نیت یا بد‌ذاتی با هم رو‌به‌رو شوند.

مثالی از اولین روزهایی که به سوئد رفته بودم٬ در یادم مانده است. رفته بودم بانک تا حسابی باز کنم. هنوز نه کارت شناسایی سوئدی‌ای داشتم و نه حتی در دانشگاه مراحل ثبت‌نامم را کامل کرده بودم که کارت دانشجویی‌ام در دستم باشد. کارمند بانک پسر جوانی بود که مانند بیشتر سوئدی‌ها انگلیسی را به بهترین شکلی صحبت می‌کرد.کارت شناسایی سوئدی‌ام را خواست. نداشتم. پرسید برای چه در سوئد هستم که گفتم برای تحصیل آمده‌ام. سراغ کارت دانشجویی‌ام را گرفت که گفتم هنوز در دانشگاه ثبت‌نام نکرده‌ام. فکری کرد و پرسید که چه چیزی همراهم دارم که نشان دهد در دانشگاه پذیرفته شده‌ام. من هم کپی برگه پذیرشی را که همراهم بود٬ نشانش دادم که استاد راهنمایم پای آن را امضا کرده بود و بالایش هم مثلا اسم و عنوان دانشگاه دیده می‌شد. سری تکان داد و گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. باورم نمی‌شد که به همین سادگی به خودش این زحمت را داده باشد که با استاد راهنمایم در دانشگاه استکهلم –که پایین برگه نام و مشخصاتش آمده بود- تماس گرفته باشد تا او پذیرش مرا در دانشگاه تصدیق کند. اما این کار را کرد. صحبتش که تمام شد٬ انگشت شستش را -به همان شکلی ما بی‌تربیتی٬ بیلاخ٬ می‌دانیمش و آن‌ها برای اعلام موفقیت به کارش می‌گیرند- بالا آورد و گفت که با توجه به تأیید استادم٬ برایم حساب باز می‌کند. واقعن باورم نمی‌شد.

پریروز با دوستی حوالی سیدخندان برای ناهار قرار داشتم. پیش از آن کار دیگری داشتم که فکر می‌کردم تا ظهر طول بکشد؛ اما ساعت ۱۰ تمام شد و من که دیدم تا ناهار ۲ ساعتی وقت بیکار دارم٬ فکر کردم بروم کتابخانه‌ی پارک اندیشه و کتابی را که این روزها در دست دارم به نیش بکشم تا این ۲ ساعت بگذرد. وارد کتابخانه که شدم٬ خانم کتابدار مشغول صحبت تلفنی بود و حواسش به این نبود که چه کسی می‌آید و می‌رود. ایستادم تا صحبتش تمام شود. بعد اجازه خواستم که یکی‌دو ساعتی اینجا بنشینم برای چیز خواندن. گفت باید عضو باشم تا بتوانم از امکانات کتابخانه(!) استفاده کنم. خواستم بگویم که اگر من این‌جا نمی‌ایستادم تا شما صحبت تلفنی‌ات را تمام کنی٬ اصلا متوجه ورود من هم به کتابخانه نمی‌شدی. می‌توانستم سرم را بیندازم پایین و بروم بنشینم پشت میزی و بچسبم به کتاب خواندنم٬ بی آن‌که بفهمی کسی آمده و رفته است. این‌ها را نگفتم. در عوض شرایط عضویت را پرسیدم. کارت دانشجویی می‌خواست و عکس و کپی کارت ملی. همه‌اش را داشتم و تقدیم کردم. با کمی ترش‌رویی و بی‌حوصلگی مدارکم را برداشت و با دیدن کارت دانشجویی‌ام انگار که برق گرفته باشدش٬ نگاهم کرد و گوشه‌ی کارت را -انگار که دارد چیز نجسی را بلند می‌کند- با انگشت بلند کرد که: این چیست؟ برایش توضیح دادم که دانشجوی خارج از ایران هستم. برق پیروزی در نگاهش پیچید و با لبخند ظفرمندانه‌ای سر تکان داد که متاسفم. فقط دانشجوهای ایرانی می‌توانند عضو شوند. اشاره‌ای به شرایط عضویت که بالای سرش به دیوار زده بود٬ کردم و پرسیدم که اما این‌جا فقط نوشته کارت دانشجویی. حرفی از ایرانی بودن دانشگاه نمی‌زند. باز هم سری تکان داد و توضیح داد که منظور دانشگاه‌های ایرانی است. دیگر ادامه ندادم. پیروز شده بود. دلش می‌خواست کاری را گره بزند که زده بود. یک کار کمتر هم که انجام دهد٬ یک کار است. انرژی کمتری مصرف کرده است که می‌تواند جای دیگری٬ مثلا پای تلفن با دوستش خرجش کند. تشکر کردم و زدم بیرون.

مشکلاتی از این دست در کشور‌مان یکی دو تا نیست. آدم‌ها منتظرند که جایی کار همدیگر را به دست‌انداز بیندازند. نمی‌دانم؛ اما انگار همه گمان می‌کنند که حق و حقوقشان جایی به دست کسی خورده شده است و این است که وقتی کسی کارش به دست آن‌ها می‌افتد٬ می‌خواهند ظلمی را که جای دیگری به آن‌ها شده است٬ این‌جا بر سر کس دیگری خالی کنند. تحلیل روان‌شناسانه و جامعه‌شناختی چنین کنش‌ها و واکنش‌هایی کار من نیست. تخصص من نیست. اما به عنوان کسی که روابط اجتماعی را در ایران و جاهای دیگری بیرون از ایران تجربه کرده‌ام٬ هماره این احساس را داشته‌ام که بیرون از ایران آدم‌ها بیشتر دست هم را می‌گیرند و در ایران بیشتر پای هم را. در ایران اصل بر این است که گره‌ای نباید باز شود٬ کاری نباید انجام شود مگر این‌که بتوانی آدم‌هایی را که متصدی انجام آن هستند به گونه‌ای به انجامش راضی کنی. در خارج از ایران اصل بر این است که کار ارباب رجوع باید انجام شود٬ مگر آن‌که منع اکید قانونی برای آن وجود داشته باشد. خدا نکند در ایران کارت به اداره‌ای٬ جایی بکشد که نیاز به کمی مساعدت و لطف داشته باشد.

آن‌جا٬ بالای سر آن خانم کتابدار نوشته بود “دانشجو” و قید مشخصی هم بر ایرانی و خارجی بودن از پی‌اش نیامده بود. خیلی دلم می‌خواست ذهن آن خانم کتابدار را می‌دیدم که چگونه وقتی در موقعیتی قرار گرفت که می‌بایست چیزی را تفسیر کند و تصمیمی درباره آن بگیرد٬ به سادگی از میان یکی به نفع ارباب رجوع و دیگری به ضرر او٬ بی تامل دومی را برگزید. شاید فکر کرد دردسرش کمتر است. شاید هم گفت یک مشتری کمتر٬ خیالش آسوده تر. نمی‌دانم چه فکر کرد.

از کتابخانه زدم بیرون و روی یکی از نیمکت‌های پارک اندیشه نشستم به کتاب خواندن. سایه بود٬ باد ملایمی می‌زد و صدای آب هم می‌آمد. آب‌پاش گل‌ها را آب می‌داد و بوی خاک را بلند می‌کرد. خر نبودم می‌خواستم این‌جا را ول کنم و بروم در کتابخانه چیز بخوانم؟


پ.ن. اگر حوصله داشتید٬ حتمن در قسمت نظرها نگاهی به یادداشت محمد بیندازید. خاطره‌ای که نقل کرده٬ عالی است.

نظرات بازدید کنندگان

  1. محمد گفت:

    سلام اویس جان. اولا که دلم برات خیلی تنگ شده. ولی ظاهرا قسمت نیست هم رو ببینیم.
    من هم یه خاطره از بانکم (تو سوئد) دارم که خیلی خیلی بیشتر انسان رو وادار به اندیشیدن در همین زمنیه که گفتی می کنه:
    – قبل از تعطیلات کریسمس و یه هفته قبل از اینکه برای سفر برم ایران، باید مبلغی رو به یک حساب تو انگلیس واریز می کردم. چون سایت بانک کاملا سوئدیه و من هنوز بلد نبودم که باید چی کار کنم مجبور شدم برم شعبه. بعد از اینکه نوبتم شد، کارمند بانک (که اتفاقا برعکس مورد تو یک خانم نسبتا پیر بود) برام توضیح داد که اگه بخوام بانک این کار ور انجام بده حدود ۲۵۰ کرون هزینه داره ولی خودم می تونم اینترنتی و رایگان این کار رو از طریق سایت بانک انجام بدم. بهش گفتم که من بلد نیستم و در ضمن سایت بانک سوئدیه. با اینکه حدود ۱۰-۱۵ نفر دیگه بعد از من در صف مشتری ها بودن، از پشت باجه خارج شد و آمد در محوطه بانک که یه کامپیوتر هست و همراه با من مرحله به مرحله هم کار من رو راه انداخت و هم به من یاد داد که چطوری می تونم از این به بعد این کار رو انجام بدم. تا اینجای داستان برای کسی که ۶ ماه تو سوئد زندگی کرده باشه عادی به نظر میرسه. ولی قسمت اعصاب خورد کن داستان اینه ازین به بعد شروع میشه:
    – در حین ترانسفر پول -چون حین عملیات آموزش هم بودیم- به اشتباه پول ۲ بار ترانسفر شد. حتی بیشتر اشتباه از من هم بود چون سوئیفت رو اشتباه گرفته بودم و مجبور شدیم دوباره از بانک مقصد بپرسیم. ولی وقتی محرض شد که پول ۲ بار ترانسفر شده، این خانم مثل سیر و سرکه شروع کرد به عذرخواهی. منو برد تو دفتر بانک برام قهوه اورد و شروع کرد با شعبه مرکزی بانک تماس گرفتن. حدودا شاید با ۵-۶ نفر صحبت کرد. بعد ۱۵ دقیقه به من گفت که چون پول ترانسفر شده از بانک یه نامه رسمی میره به بانک مقصد و درخواست بازگشت پول میشه ولی به من گفت که حدود یک هفته طول خواهد کشید.
    بعد یک هفته رفتم پیشش و گفتم پول هنوز برنگشته، با کلی عذرخواهی دوباره، و دقیقا مبلغ پول من رو گذاشت رو پیشخون و گفت هر وقت پولت برگشت بیا پس بده!!!!!!!!!!!!
    من قبول نکردم و گفتم دارم میرم مسافرت و امیدوارم که تا اون موقع برگرده ولی اگه درست نشده بود، بعد تعطیلات دوباره میام. قبول کرد ولی ادرس ایمیل من رو گرفت.
    تو ایران که بودم حسابم رو چک کردم و دیدم که مبلغ برگشته، ولی چون نرخ تبدیل کرون به پوند طی این جند روز فرق کرده، حدود ۲۵ کرون (حدود ۳ هزار تومن) من ضرر کردم. من هیچ تماسی ازون خانم نداشتم که ازش تشکر کنم ولی فردای همون روز این ایمیل رو ازش گرفتم:
    (((پول شما توسط بانک مقصد بازگشت داده شد. ولی ما ۲۵ کرون اختلاف با مبلغ اصلی رو هم به شما پرداخت کردیم. بی نهایت معذرت بابت تاخیر)))
    وقتی حسابم رو چک کردم دیدم ۲۵ کرون هم دوباره به حسابم واریز شده.
    فکر کن تو اون لحظه چه حسی به ادم دست میده،،،،،،
    و تازه بعدش مجبور باشی برای کار بانکی (همون روز) بری بانک تو تهران و با قیافه عبوس و وحشتناک کارمند بانک که به خاطر طراحی قشنگ باجه ها، تا کمر جلوش خم شدی، روبرو بشی.
     

  2. محمد گفت:

    یه اشتباه املایی داشتم. معذرت (-;

  3. soso گفت:

    تنها زورمون به هم می رسه!!!
    واقعا متاسفم!!!
    ولی مطمئنم اگه هرکدوممون اینو رعایت کنیم،کم کم می شه اصلاحش کرد!!
    از خودمون شروع کنیم

  4. اويس گفت:

    سلام محمد جان. چه خاطره‌ی جالبی را نقل کردی. خیلی برایم جالب بود. مرسی که به این‌جا سر می‌زنی. 🙂

  5. Anonymous گفت:

    دست تو از دستم آروم، قبل رفتن جدا کردی
    اینو باورم نمی شه که قراره برنگردی…
    دور شدی ازم گذشتی
    بی خدا حافظ و ساده
    اشکهای من روی گونه ام، می باریدن بی اراده

    قبل رفتن مثل اشکات از چشمات افتادم انگار
    اما طاقت نیاوردی واسه خدا نگهدار

  6. میثم گفت:

    این بخشی از فرهنگ ماست. اون بخش غلطش. ولی به هر حال فرهنگ قابل اصلاحه اگرچه ممکنه گاهی چند نسل طول بکشه. من همیشه به خودم میگم حداقل سعی کنم من اینطور نباشم.
    راستی تو مگه قرار نشد یه سر هم بیای خونه ما؟!! بهت هم که زنگ زدم
    دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
    به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی

  7. مريم گفت:

    من اینطوری نبودم، ولی یه فرهنگی هم توی ایران وجود داره که اگه همه کارهاتو درست انجام بدی و صداتم در نیاد یعنی کارت کمه و وقت اضافه هم داری.. بنابراین طی فرایند برون سپاری دولت مهرورز! که ۵-۶ نفر رو تو واحد ما انداختن بیرون، کار همه اون افراد رو انداختن گردن من و همکارم. چرا؟ چون ما رومون نمیشد به رئیسمون بگیم نه و خب غر هم نمیزدیم. به همین راحتی

دیدگاه شما