این گنبد مینا
چگونه است که وقتی کودکی پا به مدرسه میگذارد٬ اطرافیان خوشحال میشوند که آنقدر بزرگ شده است که دیگر به مدرسه میرود؟ وقتی کار میگیرد٬ پدر و مادر ذوق میکنند که فسقلیشان آنقدر بزرگ شده است که حقوق بگیر شده است و دستش به دهانش میرسد؟ ازدواج که میکند٬ بچهدار که میشود همه با خوشحالی میگویند که باورشان نمیشود که فلانی بابا شده باشد٬ مامان شده باشد.
پس چگونه است که وقتی پا به میانسالی میگذارد و میانسالی مقدمش را با یک سکته قلبی و چند روز بستری شدن در بیمارستان گرامی میدارد٬ همه به عیادتش میآیند٬ اما هیچ کس تبریک نمیگوید که آنقدر بزرگ شده است که میتواند سکته کند و در CCU بستری شود؟ چه فرقی میان این بزرگشدنهاست؟
مرز بین بزرگ شدن و پیر شدن کجاست؟ از کجا٬ از کدام نقطه به بعد دیگر بزرگ نمیشویم که شادی داشته باشد. پیر میشویم و میدانیم که در سراشیبی هستیم؟
آواز “ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی” شجریان را از آلبوم گنبد مینا گوش میدادم. باری نیست که این آواز را گوش کنم و در عجب نیایم که چگونه٬ با چه شعبدهای٬ بی آنکه شنونده بداند٬ او را از ماهور به چهار گاه میبرد و باز به ماهور باز میگرداند. هر دو به یک اندازه استاد هستند. یکی از ماهور به چهارگاه میبردت٬ بی آنکه بدانی؛ یکی از جوانی به پیری میغلتاندت٬ بی آنکه بدانی. کاش زمانه از شجریان یاد میگرفت و به ماهور باز میگرداندت٬ بی آنکه بدانی.
عالی بود
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
کاش…
gahi heyran mimunam ke che khate fekri e zibaee poshte neveshtehat hast
سلام دوباره
هوم
ایده جالبی بود میشه گفت “بی آن که بدانیش” جا مونده تو این روزگار باقی هست.
همین الان یاد کتاب “دره شکوفه های گیلاس” افتادم اگه اسم رو اشتباه نگفته باشم.
دیگر هیچ
والسلام
فریاد خاموش
وقتی عمو عمه خاله دایی و… آددم اینقدر بزرگ میشه که کارش به CCU میکشه آدم احساس میکنه چقدر دیگه بچه نیست…حیف