یکشنبه 8 فروردین 1389

هیچ


بعضی دوستی‌ها آنقدر ریشه می‌دوانند که دیگر فاصله‌ها و دیر دیدن‌ها و ندیدن‌ها نمی‌تواند چیزی را در آن‌ها عوض کند. مهم نیست که آخرین باری که همدیگر را دیده‌اید دیروز بوده است یا دو سه سال پیش. مهم این است که هر زمان که همدیگر را می‌بینید در لحظه‌ای همه آن غبار دوری زدوده می‌شود؛ تو گویی همین دیروز از هم جدا شده‌اید.

دیده‌اید بعضی آدم‌ها را که غیب می‌شوند؟ یکهو غیب‌شان می‌زند و بعدتر٬ می‌بینی که از جایی دیگر٬ سوراخی دیگر سرشان را درمی‌آورند. امروز از هم جدا می‌شوید که مثلا فردا هم را ببینید؛ می‌رود تا شش ماه دیگر٬ یک سال دیگر.

نمی‌دانم هیچ کدام از شما در زندگی‌تان طعم یک دوستی بی‌توقع را چشیده‌اید؟ دوستی برای دوستی٬ نه برای هیچ چیز دیگری. نه از هم گلایه‌ای داشته باشید که چرا این یکی از آن‌یکی خبری نگرفته است و نه باری بر روی دوش هم بگذارید که سنگینی کند. هر کس هر زمان که دوست داشت یادی از آن یکی کند و بعد با خود نگوید که دفعه بعد نوبت او است که سراغی ازم بگیرد. قاعده‌اش این باشد: هر کس هر زمان که دوست دارد.

در میان دوستان‌تان کسی را داشته‌اید که سرشار از زندگی باشد؟ که بوی زندگی بدهد؟ که با تمام مشکلات زندگی باز هم به ساده‌ترین شوخی بی‌مزه‌ای بخندد؟ کسی که همیشه خسته کار٬ اما امیدوار باشد؟ کسی که همیشه در فکر برنامه‌های دور و دراز باشد؟ کسی که وضع مالی خانوادگی‌‌اش تعریفی نداشته باشد٬ مادری هم داشته باشد که ناراحتی‌های جسمی‌اش همیشه یک پایش را در بیمارستان گیر داده و شب و روز از محل کارش به بیمارستان در تردد باشد و باز در همین گیر و دار٬ گاه‌گاهی بی هیچ دلیلی در مسنجر برایتان علامت زبان‌درازی بفرستد و به سبک خودش احوالتان را بپرسد که: “چطوری میمون؟”

من اما داشته‌ام. من دوستی داشته‌ام که همه این‌ها و چیزهای بسیار دیگری را با هم داشت.

این‌طور شد که من مرگ مژگان را هیچ زمان باور نکردم.


زمستان که رفتم ایران به موبایلش پیام دادم که: “من آمدم وطن. گفتم که بدانی!” فردا صبح زنگ زد؛ اما خودش نبود. صدای آشنای خودش نبود. خانم مسنی بود که پرس‌وجو می‌کرد مرا بشناسد. (دیگر برایش چه فرقی می‌کرد که چه کسی هستم؟ شاید نشانی از دخترش را می‌جست. یادی از دخترش را در این آدم غریبه‌ای که برای موبایل دخترش پیام فرستاده بود٬ می‌جست.) باقی همه اشک و آه بود. می‌گفت شما چه دوستی بودید که تا کنون خبر نشدید؟ الان ۵ ماه بیشتر گذشته است. من گیج بودم. من منگ بودم. چه باید می‌گفتم٬ نمی‌دانم. چه گفتم٬ نمی‌دانم. چقدر گاهی کلمات برای بیان ناتوانند. چقدر احساس کردم که موجود ابلهی بیش نیستم که حالا که باید چیزی بگویم٬ حالا که باید کلام شایسته‌ای بر زبانم بیاید که تا به مادری که فرزندش را از دست داده تسلا دهم٬ لال شده‌ام. من گیج بودم. شاید اگر کمی٬ تنها کمی عقلم یاری‌ام می‌داد٬ در جواب مادرش که پرسید: “شما چه دوستی بودید که تا کنون خبر نشدید؟ الان ۵ ماه بیشتر گذشته است.” می‌بایست بگویم: “آخر ما بیش از این‌ها را هم دیده بودیم. پیش آمده بود که یک‌سال هم از هم بی‌خبر بوده باشیم. اما وقتی غیبمان می‌زد٬ وقتی هرکدام به سیِ خود می‌رفتیم٬ قرار نبود دیگر برنگردیم. ما قرارمان این نبود.”


خدا را شاهد می‌گیرم که اگر روزی٬ روزگاری کامپیوترم را روشن کنم و بر روی مسنجرم آفلاینی از مژگان ببینم که زبان‌درازی کرده است و احوالم را به سبک خودش پرسیده است که: “چطوری میمون؟”٬ نه می‌ترسم و نه تعجب می‌کنم.

خدا را شاهد می‌گیرم که اگر یکی از این بارهایی که به ایران می‌روم و موبایل ایرانم را به کار می‌اندازم٬ شماره مژگان بر روی صفحه موبایلم نقش ببندد و صدایش را از آن سو بشنوم که: “انتر٬ تو باز بی‌خبر اومدی؟” نه تعجب می‌کنم و نه هیچ چیز دیگر.


این پاراگراف آخر را که نوشتم صدایش در گوشم پیچید. خودش می‌داند که قرارمان این نبود.

نظرات بازدید کنندگان

  1. Hadi گفت:

    خدا رحمت‌شان کند.
    درد از دست‌دادن عاطفی، درد سختی است.

  2. dordor گفت:

    بیشتر مثل داستانهای مجلات هفتگی بود ولی خوب انها هم از واقعیتهاست دیگه افسوس

دیدگاه شما