یکشنبه 1 فروردین 1389

قصه از کجا شروع شد؟


 Andy

این عکس برای من عکس پراهمیتی است. نه از آن رو که بخواهم اندی را محبوب‌ترین شخصیت زندگی خود بنامم و البته نه به آن معنا که آدم جوگیری باشم که هر کجا هنرپیشه‌ای، خواننده‌ای، آدم مشهوری به تورم می‌خورد، شق و رق کنارش بایستم و عکسی به یادگار بگیرم. (بچگی‌هایم البته این طور بوده‌ام. یک بار ۱۰-۱۲ ساله بودم که در کلاردشت داود رشیدی را دیدم و در همان زمانِ محدود چند دقیقه‌ای آن‌قدر عکس‌های مختلف در کنارش گرفتم و بر روی اسکناس و کتاب و ته‌بلیطِ تله‌کابین تقاضای امضا کردم که بنده‌ی خدا ناگزیر به عذرخواهی و ترکِ محل شد. یک بار هم در خیابان ولیعصر به همراه میثم، برادرم، هنرپیشه‌ی دست هشتمی را دیدیم که حتی نامش را هم به یاد نمی‌آوردیم. فقط می‌دانستیم سال‌ها پیش در سریال تلویزیونی‌ای به نام “سایه همسایه” نقش فرعی‌ای داشته است. پیرمرد سبد خرید به دست در عالم خودش بود و نرم‌نرم قدم برمی‌داشت که من و میثم بر سرش هوار شدیم. بوسیدیمش و عکس یادگاری گرفتیم و امضا خواستیم. باورش نمی‌شد که کسی او را به یاد بیاورد و آن قدر خوشحال شده بود که انگار بیشتر او دلش می‌خواست با ما عکس بگیرد. این ماجرا البته با شوخ‌طبعی ذاتی میثم –که عالم و آدم را بی آن که خودشان بدانند سرکار می‌گذارد- شروع شد، لیکن با دیدن شعف پیرمرد از این که کسانی هنوز به یادش می آورند، برایمان به یک شادمانی واقعی و به یادماندنی تبدیل شد.)

پس داستان چیست؟ حکایت این پسرک شاخ و شمشاد که از ژنو کوبیده است و به فلورانس آمده تا اندی را ببیند، دقایقی با او حرف بزند و دست آخر هم شق و رق کنارش بایستد و عکس یادگاری کلیشه‌ای‌ای –از همان‌ها که در ۱۰-۱۲ سالگی با داود رشیدی گرفته است- بگیرد، چیست؟ که دوستانم که مرا و سلایقم را می‌شناسند، می‌دانند اگر بخواهم جوگیر کسی شوم، جز شجریان نخواهد بود که یک تار مویش را با صد خواننده‌ی داخلی و خارجی هم عوض نمی‌کنم. اما حتی برای شجریان هم زحمت سفر کوتاه‌تر و کم‌هزینه‌تر زوریخ را بر خود هموار نکردم و هیچ زمان هم برای عکس گرفتن با او در صفی نایستادم.

 

‍[در قطاری نشسته‌ام که از فلورانس به پیزا می‌رود. این ها را در فاصله‌ی یک ساعته‌ی این سفر می‌نویسم. روبه‌رویم زنی با پسربچه‌ی ۴-۵ ساله‌ی شیطانی نشسته است که ظاهرشان به آمریکای لاتین (شاید مکزیک) می‌زند. کنار دستم هم مردی نشسته است که از عینک آفتابی، ته ریش و نحوه‌ی لباس پوشیدنش بر می‌آید ایتالیایی باشد.]

 

دیشب وقتی اندی وارد صحنه شد، به عادت معمول همه از جا پریدند و هجوم بردند که دستی به اوبرسانند. از همان صحنه‌ها که در کنسرت‌ها می‌بینیم که جمعیت غش می‌کنند و سر و دست می‌شکنند تا به خواننده نزدیک شوند و دستش را بگیرند. (همیشه این صحنه‌ها برایم عجیب بوده است و از خودم می‌پرسیدم مگر دست دادن با این آدم، آن هم در این شلوغی که سگ صاحبش را نمی‌شناسد، چه افتخاری است که ملت برایش جان می‌دهند.) النور، دوست فرانسوی‌ام که در فلورانس زندگی می‌کند و میزبان من در این چند روز بوده است، سیخونکم زد که یعنی تو هم برو و دستی بهش برسان. خواستم بگویم نه که مجالم نداد. هلم داد و من هم قاطی جمعیت متقاضیِ دست دادن شدم و بالاخره دستی به اندی رساندم و در همان لا‌به‌لای شلوغی صدایش را هم شنیدم که گفت: “چاکرتم!” وقتی برگشتم، النور با هیجان گفت: “Great! You touched him!” و دیدم که خودم هم از این دست دادن (که همیشه برایم مسخره بوده است) خوشحالم. یاللعجب! داستان چیست؟ چه مرگم شده است که چیزهایی که برایم هیچ زمان جذابیتی نداشته –و یا در بهترین حالت جذابیتش محدود به دهه‌ی اول زندگی‌ام بوده است- به ناگاه به سراغم آمده، مرا از ژنو به فلورانس کشانده و قاطی جمعیتم کرده است تا دستم را برای دست دادن با کسی دراز کنم و در صف طولانی‌ای به انتظار بایستم تا با او عکسی بگیرم؟

 

حقیقت این است که اندی برای من تنها یک خواننده نیست. او پاره‌ای از کودکی و خاطرات کودکانه‌ی من –و شاید برخی از هم‌نسلان من- است. او از لابه‌لای کودکی‌های کم‌شادیِ ما -در زمانه‌ای که شاد بودن مکروه بود و شادمانی را می‌بایست در پستوی خانه نهان کرد- صدا سر می‌دهد. او از درون نوار کاست های قدیمی –عمدتن ماکسل قرمز- رنگ‌ و رو رفته‌ای جان می‌گیرد و بیرون می‌آید که در ضبط صوت زوار در رفته‌ای –عمدتن شارپ یا سونی- می‌گذاشتیم و صدایش را هم بالا نمی‌بردیم که همسایه‌ای کسی نشنود. آن روزها به هیچ کس و هیچ چیز نمی شد اعتماد کرد. برای من اندی، همان اندیِ “بلا ای بلا دختر مردم” است؛ اگرچه از آن روز تا کنون ده ها ترانه‌ی دیگر هم خوانده است. مانند شهرام شب‌پره که هنوز او را با “ای قشنگ تر از پریا” می‌شناسم.

 

نوارِ جدید –اصطلاح رایج آن زمان- برای خودش حکایتی داشت. تعداد خواننده‌های مطرح محدود بود و مثل امروز نبود که همچون قارچ از در و دیوار خواننده روییده باشد. منتظر می‌ماندیم تا نوارهای جدید از راه برسد که البته این همه‌ی ماجرا نبود. به دیگر کلام، در بررسی نوارهای جدید، کیفیت نوار اهمیت اول را داشت و خواننده در وهله‌ی دوم قرار می گرفت. این کیفیت بسته به این که نوار مذکور با چند واسطه از کاست اریجینال کپی شده باشد، متفاوت بود. بدیهی است که هر چه از منبع نور فاصله می‌گرفتیم، نور کمتری بر ما می‌تابید و گاه نوارهایی به دستمان می رسید که باید صدای ضبط صوت را بلند می‌کردیم تا در لابه‌لای صدای هوا و فس‌فس آن، لهو و لعبی هم به گوشمان برسد. روزگارِ امکاناتِ محدود بود. هنور پایCD به خانه‌هایمان باز نشده بود و به این ترتیب همه به دنبالِ نوارِ با کیفیت بودند.

 

در خصوص نوار اریجینال و کیفیت آن، شایعه ای هم وجود داشت که با هر بار کپی‌برداری از آن، کیفیت نوار مادر کمی پایین می‌آید. منبع و بنیان این استدلال چندان مشخص نبود. لیکن همین شایعه کفایت می‌کرد که صاحبان نوار ارجینال، نوار اصلی را جز در اختیار خواص قرار ندهند و آن‌ها هم که اهل رودربایستی بودند، همان ابتدا کپی‌ای از نوار ارجینال خود تهیه می کردند و هر کس که از آن‌ها نوار را طلب می کرد، کپی مذکور را تقدیم می‌کردند با عذرخواهی‌ای که یعنی لطفن تخفیف داده و به یک درجه پایین‌تر از اریجینال رضایت دهید. باور کنید پیش از آن که مسأله‌ی مدیریت کیفیت (QM) به معنای کنونی جای خود را در مفاهیم مهندسی و مدیریت باز کند، بابلی‌ها آن را در خصوص نوار کاست به کار بسته بودند و الحق که گواهینامه‌ی کیفیت در زمینه‌ی نوار کاست جامه‌ای است که بر قامت بابلی‌ها برازنده است.

 

حکایتی هم در این باره ساخته بودند با این مضمون که بابلی‌ای گذارش به آمریکا (لوس آنجلس) می‌افتد و از خوش‌شانسی‌اش در همان اولین روز حضورش در خیابان داریوش (خواننده) را می بیند. با خوشحالی جلو می رود و سلام و عرض ادب و علاقه‌ای می کند. لیکن به مجرد این که داریوش اولین کلمه را بر زبان می‌آورد، بابلیِ فوق الذکر با هیجان زایدالوصفی کلامش را قطع می‌کند که: “وَه… عجب کیفیتی داری!” راست می‌گفت بنده‌ی خدا؛ کیفیتش حتی از نوارهای اریجینال هم بالاتر بود.

 

CD که آن زمان‌ها بهش دیسک می‌گفتیم، عقبه‌اش به سال‌های آغازین دبیرستان بازمی‌گشت. دیگر کلاسمان بالا رفته بود و نوار جدید جای خودش را به CD جدید داده بود. البته با توجه به این که امکان کپی CDوجود نداشت، تنها راه چاره انتقال آن به نوار کاست بود و به این ترتیب، بهترین نوار جدید، نواری بود که از روی CD ضبط شده باشد. اولین CD یا یکی از اولین‌هایی که در خاطرم مانده است، CD مهستی بود که میثم با خود به خانه آورد. از معدود کسانی که آن روزها دور و برمان ضبطِ CDخور (مجددا اصطلاح آن دوران و مترادفِ نهایت تکنولوژی) داشت، دوستم امید بود. میثم با سفارش‌های بی حد و حصر برای مراقبت از CD، آن را به من داد و خواست از امید بخواهم آن را بر روی نوار کاست کپی کند. ضبطِ CDخور امید aiwa بود که می گفتند فرقش با AIWA در این است که اولی محصول بازار مشترک است. در خانه‌ی امید بود که برای اولین بار فرایند انتقال از CD به کاست را دیدم. در اتاقش نشسته بودیم و همان‌طور که به مهستی گوش می‌دادیم، ترجیح‌بند هر چند دقیقه‌مان این بود که: “لامصب! عجب کیفیتی داره… هر چی درباره‌ی CD می‌گن، راست می‌گن والله…” بعدها فهمیدم که CD لزومن به معنای کیفیت بالای فایل صوتی نیست و اصولن این‌گونه نیست که هر چیزی که بر روی CD نوشته شده باشد کیفیت بالایی داشته باشد. (ای کاش این‌طور بود تا من تمام تصنیف‌های قمر، ملوک ضرابی، تاج اصفهانی و … را بارها و بارها بر روی CD کپی می‌کردم تا هر بار کیفیت بهتری از آن‌ها را به دست آورم.)

 

بازگردیم به بحث نوار؛ نکته‌ی دیگری که به موازات کیفیت نوار –و البته با یک درجه تخفیف در اهمیت- پیش می آمد، داستان بروشور نوار بود. نوار اریجینال، طبیعی بود که بروشور خوش آب و رنگی هم بر خود داشته باشد. لیکن دقیقن همچون نوار که با تکثیرهای متعدد از کیفیتش کاسته می‌شد، کپی‌های بروشور هم، بسته به میزان دوری و نزدیکی از سرچشمه، کیفیت متفاوتی داشت. گاهی بروشوری که به دستمان می‌رسید، کاغذ سفیدی بود که تنها شبح کم‌رنگی از تصویر خواننده و نام آلبوم را بر خود داشت و البته این هم باب بود -و اصلن هم کسر شأن نبود- که صاحب بروشور (به متابعت از شیوه‌ی مرمت ابنیه‌ی باستانی که با حفظ طرح و ساختار اولیه، مجاز به ترمیم و بازنگاری قسمت‌های از دست رفته هستند) با خودکار مشکی قسمت‌های از دست رفته را پررنگ می کرد و ردِ رنگ و رو رفته را جلایی می‌بخشید که مثلن: “عسل؛ خواننده: داود بهبودی”.

 

جان کلام این که نوار کاست همه‌ی ارتباط ما با دنیای شاد خارج بود. آدم‌هایی هم که در این نوارها زندگی می‌کردند، به خصوص آن‌هایی که بعد از انقلاب کار خود را شروع کردند و برخلاف قدیمی‌ترها (نظیر ابی و ستار و مارتیک و امثال این‌ها) پدران و مادرانمان هم چیزی از عقبه‌ی آن‌ها نمی‌دانستند، ناشناس بودند. خاطرم می‌آید یکی از بحث‌های داغ آن دوران بر سر نام “اندی” بود که آیا این نام کوچک اوست یا نام خانوادگی‌اش. در این میان همکلاسی‌ای هم داشتیم که مصرانه اعتقاد داشت اندی بخشی از نام خانوادگی او است و می گفت اطلاعات موثق دارد که نام کامل فامیل او “اندیکلایی” است و اندی در واقع متولد و بچه‌ی روستای اندیکلای بابل است. بعدها، در سال‌های دبیرستان، یکی از دوستانم به نام محمود که در عشق به اندی دست همگان را از پشت بسته بود کشف کرد که نام کامل او آندرانیک مددیان است و اندی خلاصه‌شده‌ی نام کوچک او می‌باشد.

 

این‌ها چندان مهم نبود. مهم این بود که این آدم‌ها از جای دیگری می‌آمدند. از دنیای دیگری بودند. از دنیای شادی که دست ما به آن‌جا و آن‌ها نمی رسید و آن‌ها هم مأموریت داشتند از آن دنیا هر از گاهی نوارهای جدید خود را برایمان بفرستند تا تکه‌ای از آن شادی‌ها هم نصیب ما شود؛ تا مجالس عروسی و شادی‌مان رونق بیشتری داشته باشد؛ تا شاد بودن را از یاد نبریم. معین با ترانه‌ی “طناز من ای ناز من ای ناز” (بر وزن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل)، اندی و کوروس با ترانه‌ی “دختر همسایه شبای تابستون”، شماعی‌زاده با “آخه هر بار خواستم بگم که دوستت دارم”، داود بهبودی با “رنگ چشات عسل” و … همه جزئی از این کودکیِ آمیخته با شادی و ترس بودند. پا‌به‌پای ما در شادی‌هایمان رقصیدند و بی توقعِ کمترین اجر و مواجبی هر سال به خانه‌های ما آمدند. آدم‌هایی غریبه از دنیایی دیگر با یک نوار ماکسل قرمز و یک ضبط‌صوت سونی زوار در رفته به خانه‌های ما می‌آمدند و با ما زندگی می‌کردند.

 

بعدها که پای ویدیو هم به خانه‌ها باز شد (نوار کوچک ابتدا و بعد نوار بزرگ) تصویرشان هم به خانه‌هایمان آمد که با افکت‌های تصویری ابتدایی تنظیم شده بود. همان آدم‌های شاد بودند که شادی را همراه خود می‌آوردند و تنها تفاوتشان با نوار کاست در این بود که در شوی ویدیویی چند دختر شوخ و شنگ هم اطرافشان می‌رقصیدند و عشوه می‌آمدند. فیلم ویدیویی هم تمامی مصائب و مشکلات نوار کاست را در خصوص کیفیت به همراه داشت و بعضن، به دلیل گران‌قیمت‌تر بودنش، از حساسیت بالاتری هم برخوردار می‌شد. لیکن هیچ چیزی جای نوار کاست را نمی‌گرفت. نوار بود که شب‌ها می‌توانستی کنار تختت به آن گوش دهی و به خواب بروی. نوار بود که می‌توانستی در ضبط ماشین بگذاری‌ش (پیکان آبی مدل ۶۷ با ضبط Roadstar) و در فاصله‌ی بابل تا بابلسر صدایش را بلند کنی و ندانی که این سرمستی که داری از بوی شالیزارهای شمال است یا از ترانه‌ای که به آن گوش می‌دهی… نوار بود که با آن می‌توانستی تخیل کنی درباره‌ی آدم‌های شادی که از دنیای دیگری می‌آمدند.

 

می‌گویند کودکان امروز آن چنان معتاد به تصویر شده‌اند که دیگر صدا به تنهایی برایشان جاذبه‌ی چندانی ندارد. این کودکان به جای آن که پای ضبط‌صوت بنشینند و داستان “خروس زری، پیرهن پری” را بشنوند، ترجیح می دهند پای تلویزیون کارتون شرک ببینند و به این ترتیب زحمت تخیل را هم از سر خود باز کرده‌اند. ما اما تخیل می‌کردیم. در ذهن ما، تمامی شخصیت‌هایی که در آن سال‌ها صدایشان را از نوار کاست شنیدیم (از همان “خروس زری، پیرهن پری” و “شاپرک خانم” و حیوانات “شهرقصه” گرفته تا خوانندگانی که ذکر خیرشان رفت) تجسمی داشتند که زاده‌ی تخیل ما بود. مالِ هر کسی با دیگری فرق داشت و منحصر به فرد بود.

 

برای من “اندی” از اولین ها بود. داریوش و ابی و سیاوش قمیشی و امثال این‌ها بعدها آمدند که دیگر دبیرستانی شده بودیم و خیلی چیزها را می‌دانستیم و فیلم‌ها و تصاویر هم کم‌کمک جایشان را در ویدیوهای مخفی خانگی مان باز کرده بودند. دیگر این‌که هیچ‌کدام از آن‌ها که بعدها آمدند، مانند اندی همیشه شاد نبودند. (این آمار البته بعدها دستخوش تغییر شد و اندی هم با خواندن چند ترانه با ریتم آرام و مضمون غمگین شانس خود را در این حیطه هم آزمود.) اندی (و شهرام شب‌پره) جز شادی چیزی برایمان نمی‌آوردند و جز یک نوار کاست و یک ضبط صوت چیزی از ما نمی خواستند.

 

وقتی شنیدم اندی در فلورانس کنسرت دارد، با خودم فکر کردم چرا نباید چند ساعت راهِ ژنو تا فلورانس را بر خود هموار کنم تا او را از نزدیک ببینم و برای همه‌ی شادی‌هایی که در زمانه‌ی عسرت (آن زمان که شاد بودن جرم بود) به خانه‌های کوچکمان آورد از او تشکر کنم؟

 

وقتی النور مرا هل داد که بروم و با اندی دست بدهم، با خودم فکر کردم حالا که اندی از آن نوار ماکسل قرمز و ضبط‌صوت سونی زوار در رفته بیرون آمده و روبه‌روی من ایستاده است، چرا نباید به شکرانه‌ی همه‌ی شادی‌هایی که –بی توقعِ کمترین اجرتی- برای کودکی‌های کم‌رنگمان به ارمغان آورد، لابه‌لای جمعیت دستم را دراز کنم تا دستش را بگیرم و در صف بایستم تا عکسی در کنارش داشته باشم؟

نظرات بازدید کنندگان

  1. زهرا گفت:

    خیلی کار خوبی کردی
    یاد بچگی ها بخیر

  2. RSS گفت:

    خوش به حالت…من هم عاشق اندی هستم

  3. Anonymous گفت:

    لایک 😉

  4. فاطمه اخگری گفت:

    شما همون قد که خوب درس میدین به همون اندازه هم قشنگ مینویسین…

دیدگاه شما