الزاما توسط مشتری
اولین یادداشتم در ستون گاهک، در صفحهی آخر روزنامهی شهروند. قرار شده است هفتهای یک بار در همین ستون یادداشتهای وبلاگی با زمینهی اجتماعی-انتقادی بنویسم. شما هم اگر ایدهای چیزی از روزمرگیهای دور و بر به ذهنتان میرسد، دریغ نکنید و بهم پیشنهادش را بدهید.
از جمله چیزهایی که گویا قرار نیست تا قیام قیامت فرهنگ درستش میان ما جا بیفتد٬ یکی هم نحوهی استفاده از کارت بانکی برای خرید در فروشگاهها است. فروشنده دستگاه کارتخوان را چپانده است گوشهی مغازه٬ کنار دخلش. کارت را از مشتری میگیرد و میبرد میکشدش و از همانجا هم صدایش را ول میدهد که رمز کارتتان چند است. کسی هم نمیپرسد که این دیگر چه رمزی است که میتوان اینطور جارش زد و فروشنده و سایر مشتریان حاضر در فروشگاه را از آن با خبر کرد.
در همه جای دنیا، رسم بر این است که دستگاه کارتخوان را روی پیشخوان و در دسترس مشتری قرار میدهند تا خود رمزش را وارد نماید. حتی در همین کارتخوانهای داخلی هم، در زمان پرداخت تصریح شده است که رمز باید الزاما توسط مشتری وارد شود. اما در عمل، نه تنها این توصیه مورد توجه قرار نمیگیرد، بلکه مشتریای که قصد داشته باشد رمز خود را شخصا وارد کند، بعضا باید ترشرویی فروشنده و نگاه و کنایهی مشتریان دیگر را هم تحمل کند. تجربهی شخصی نگارنده این است که برخی فروشندگان این اقدام مشتری را نوعی بیاعتمادی و یا سو ظن به خود تلقی کرده و معمولا هم نارضایتی خود را با عباراتی نظیر اینکه «حالا مگر ما با رمز شما چه کار میخواهیم بکنیم» ابراز میدارند. شاید اگر کسی حوصله و مجال گفتوگو و شوخطبعی را داشته باشد، باید از این فروشندگان بخواهد که به جبران اعتمادی که از مشتری انتظار دارند، ایشان هم رمز کارت بانکی خود را در اختیار مشتری قرار دهند تا در یک فرایند اعتماد متقابل، طرفین با هم بیحساب شوند.
رمز کارت بانکی در زمرهی خصوصیترین اطلاعات زندگی هر شخص است. بنابراین، هم درخواست افشای این اطلاعات با دیگران و هم پذیرش این درخواست را باید –بیش و پیش از یک سهلانگاری امنیتی و حفاظتی- بیتوجهی و کم اعتنایی شهروندان جامعه به حفظ حریم شخصی خود و دیگران تلقی کرد. جامعهای که هنوز اختیار افراد را برای حفظ اطلاعات شخصیشان محترم نمیشمارد و تلاش برای حفظ این اطلاعات را هم نوعی سانتیمانتالیسم و یا وسواس بیمورد تلقی میکند، به ضعف و عارضهی فرهنگیای مبتلاست که باید برای بهبود آن گامی به پیش نهد. مثالهایی از این دست کم نیست. دوستی به طنز میگفت جهان سوم جایی است که در زمان پول گرفتن از خودپرداز٬ بتوان گرمیِ نفس نفر بعدی را در پسِ گردن خود احساس کرد. حال، شاید وقتش رسیده باشد که هر یک از ما نقش خود را در این موقعیتهای اینچنینی بازیابی کنیم و اگر نیازی به بهبود دارد، دستی بجنبانیم. اگر فروشندهایم، دستگاه کارتخوان را جایی در دسترس مشتری بگذاریم، اگر مشتری هستیم، اصرار کنیم که شخصا رمز خود را در کارتخوان وارد کنیم و اگر در صف خود پرداز ایستادهایم، یک یا نیم قدم عقبتر بایستیم و گرمای نفسمان را با پس گردن نفر جلویی آشنا نکنیم.
تغییر از همین نقاط کوچک شروع میشود.
… مث همین سوپریهای محلتون! دیگه اسم نمیبرم!
دقیقا
آی گل گفتین
منم خیلی روی همین بحث حساسم
یه بار هم به مغازه دار گفتم رمز رو خودم می زنم بهش برخورد و گفت خانوم ما دزد نیستیم و …
خیلی بی جنبه بود منم براش در مورد فرهنگ استفاده از اینا گفتم ولی همچنین حرف خودش بود.
باز هم به نظرم اگه اطلاع رسانی گسترده بشه بالاخره به عنوان یه فرهنگ پذیرفته میشه…