چهارشنبه 11 تیر 1393

این دنیای خاکستری


این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحه‌ی آخر روزنامه شهروند از این‌جا بخوانید.

 

همیشه یا از این سر بام می‌افتیم یا از آن سر دیگرش. انگار بلد نیستیم جایی در میانه بایستیم. یادمان نداده‌اند انگار که دنیا و وقایع و آدم‌هایش نه سیاه هستند و نه سفید. چیزی در میانه هستند و باید آن‌ها را همانگونه که هستند، ببینیم و بپذیریم.

تا ده روز پیش فوتبالیست‌های ایران یوزپلنگ‌هایی بودند که پوزه‌ی آرژانتین را به خاک مالیدند و با بزرگ‌ترین تیم‌های دنیا برابری کردند و افتخار ایران و ایرانی شدند. بعد از بازی با بوسنی اما به ناگاه همان یوزپلنگ‌ها تبدیل شدند به موجوداتی که برایشان جوک درمی‌آوردیم و روی صفحه‌ی فیس‌بوکشان ناسزا می‌گفتیم و رگ و ریشه‌شان را زیر سوال می‌بردیم. واقعیت اما این است که فوتبالیست‌های ما نه دنیا را به زانو در آوردند و نه بازی مفتضحانه‌ای داشتند. تیم متوسط –یا پایین‌تر از متوسطی- بودند و چه خوب که در همان اندازه‌ای واقعی‌شان نمایش داده شدند.

نه فقط در دنیای ورزش، که در هر ماجرای دیگری، کمابیش همین مشی را داریم. در دنیای سیاست یک روز کسی را آن‌قدر بالا می‌بریم که دیگر نمی‌توانیم پایینش بکشیم. بعد همان آدم را، وقتی بلیطش نمی‌خواند و مدرک تحصیلی جعلی یا فلان عکس غیر متعارفش رو می‌شود، چنان به خاک می‌کشیم که انگار از روز ازل فرومایه‌تر از او در این عالم نبوده است. همه‌مان هم که البته استاد لگد زدن به شیرهای مرده و خاکمال کردن ‌آنهایی هستیم که از اسب یا اصل افتاده‌اند.

در زندگی و روابط شخصی‌مان هم همینطور هستیم. امروز که دخترمان می‌خواهد ازدواج کند، نامزدش را استاد دانشگاه با کمالات و متمکنی معرفی می‌کنیم از خانواده‌ای بسیار فرهنگی و متشخص. فردا اما که آبشان در یک جو نمی‌رود و می‌خواهند جدا شوند، داماد ایده‌آل دیروز بدل می‌شود به مردک بی‌سواد و معتادی که با فریب خودش را به ایشان قالب کرد و خانواده‌اش هم بر روی دروغ‌هایش درپوش گذاشت. ته و توی واقعیت را اما اگر دربیاوریم، می‌بینیم نه آن استاد دانشگاه دیروز درست بوده است و نه این معتاد فریبکار امروز. می‌بینیم مثلا که داماد کارمند است با حقوقی متوسط و از قضا لب به سیگار نمی‌زند و مشکلی هم ندارد. تنها مشکل واقعیشان این بوده که سلایقشان با هم جور درنمی‌آمده است.

از نگاه خودمان، یک روز مردمی هستیم با فرهنگ و تمدن دو هزار و پانصد ساله که دنیا باید بیاید از روی دست ما مشق فرهنگ و ادب بنویسد. روز دیگر اما، کافی است در سر چهارراهی راننده‌ای سرش را از ماشین بیرون بیاورد و بد و بیراهی نثارمان کند که یکهو تمام جامعه در نظرمان تبدیل شوند به موجودات بدوی بی‌فرهنگی که جایشان جز در باغ وحش نیست. امروز باهوش‌ترین مردمان دنیا هستیم که دنیا کمین کرده است مغزهای متفکرمان را بدزدد و ببرد در ناسا به کارشان بگیرد و روزی دیگر، بدل می‌شویم به عقب‌مانده‌هایی که اگر دستمان را نگیرند، هیچ کاری ازمان برنمی‌آید.

ما هیچ کدام این‌ها نیستیم. دنیا و وقایعش هم هیچ کدام از این ذهنیات ما نیستند. آیا نمی‌شود یاد بگیریم یا دست‌کم تمرین کنیم که جایی در میانه بایستیم و دنیا را نه سیاه و نه سفید ببینیم؟ واقعی ببینیم، همچنان‌که هست.

نظرات بازدید کنندگان

  1. مریم گفت:

    مطلب خیلی جالبی بود
    بابای منم همیشه همینو میگه که مردم ما معتدل نیستن و همیشه طرفدار هرکی به جایی رسیده هستن و خدا نکنه بیاد پایین اونوقت نابودش می کنن.
    هیچی بهتر از اعتدال و قبول نقاط قوت و ضعف خودمون و بقیه نیست.

دیدگاه شما