چهارشنبه 19 آذر 1393


یک آقای مسنی هم داریم که کارهای نظافت و خدماتی واحد ما را انجام می‌دهد. فامیلی‌اش هر چه هست، شما به نام آقای گرجی بشناسیدش. شاید چون مرحوم نعمت‌الله گرجی در ۹۰ درصد فیلم‌ها و سریال‌های دهه‌ی شصت نقش نظافتچی و بابای مدرسه و این‌ها را بازی کرد و تصویرش در ذهنمان حک شد برای مشاغل اینچنینی.
آقای گرجی نیروی ما نیست، یعنی حقوقش را از ما نمی‌گیرد و استقرارش هم در جایی بیرون از دفتر ما است. اما قرار شد عجالتا که هنوز حجم کارمان آن‌قدر زیاد نیست و تردد آن‌چنانی هم نداریم، ساعاتی از روز را به رتق و فتق امور دفتر ما بگذراند.
از همان روزهای اول حواسم بود که مرد آرام و شریف و بی‌حاشیه‌ای است. ساکت و بی‌صدا می‌آید، سلام کوتاهی می‌کند و می‌چسبد به کارش. وقتی می‌بیند سرمان به کار گرم است، از چای رسانی کم نمی‌گذارد و در همان حد و حدودی هم که من فعلا انتظار دارم، محیط را تمیز نگه می‌دارد. یک روز در میان هم می‌بینمش که آبپاش به دست می‌آید و گلدان‌های دفتر را آب می‌دهد، بی آن‌که کسی به او یادآوری کرده باشد. نه حرفی از بیرون را با خودش به داخل می‌آورد و نه –تا آن‌جا که من می‌دانم- حرفی از اینجا را جایی می‌برد. باز دقت کردم و دیدم وقت‌هایی که مهمان دارم و می‌آید برای پذیرایی، حتما کت می‌پوشد که این فهم و توجهش هم برایم جالب بود. هفته‌ی پیش که داشت در اتاقم گل آب می‌داد، ازش پرسیدم و فهمیدم که نزدیک به ۳۰ سال سابقه کار دارد و سال آینده هم بازنشسته می‌شود. گفت از سال ۶۳ اینجا کار می‌کند و در همه طبقه‌ها چرخیده و همه کاری کرده است، که احتمالا منظورش از همه کار، پستچی و همین کار خدماتی بود. یک زمزمه‌ای هم کرد که حالا شاید هم خدا خواست و بازنشسته‌مان نکردند و ماندگار شدیم؛ که همانجا از فکرم گذشت که اگر هم بازنشسته‌اش کردند، اینجا نگهش می‌داریم. چه کسی بهتر از او. اما چیزی نگفتم. سرم به کار گرم بود. گل‌ها را آب داد و رفت.
دو-سه روز قبل، خانم مسوول دفترمان آمد و ازم اجازه خواست که روزها که سفارش ناهار می‌دهیم، یکی هم اضافه سفارش دهیم برای آقای گرجی. آمدم بپرسم مگر به آقای گرجی در خود نهاد ناهار نمی‌دهند، اما بی‌درنگ حرفم را فرو خوردم. به من چه اصلا. حالا اگر فرصتی پیش آمده که من بتوانم یک ناهار ناقابل روزانه برای آقای گرجی کنار بگذارم، اصلا چه جایی برای سوال کردن می‌ماند. حالا یا خودش همینجا می‌خورد یا می‌برد خانه‌ای جایی. چه می‌دانم. حرفم را ادامه ندادم و گفتم حتما همین کار را بکنند.
امروز صبح که آقای گرجی برایم چای آورد، بعدش دستمالش را بیرون کشید و مشغول گردگیری میز و مبل و این‌ها شد. بعد دیدم که رفت سر وقت گلدان‌ها و برگ‌های پژمرده‌شان را کند. احساس کردم که الکی خودش را معطل نگاه داشته است در اتاق و می‌خواهد چیزی بگوید. اما توجهی نکردم. باز کمی این‌جا و آن‌جا چرخید و موقع بیرون رفتن از اتاق آرام گفت: دست شما درد نکنه آقای دکتر بابت ناهار. منتظر جواب نماند و رفت.
یعنی دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و من بروم طبقه پایین و همین‌طور کف هر طبقه‌ای سوراخ شود و من پایین‌تر بروم تا برسم به مرکز زمین؛ آن‌جا که هیچ کس نباشد. خودم هم نباشم. نه من باشم و نه پیرمردی که این پا و آن پا کند پیش چشمم و آخرش خودش را وادارد که با شرمندگی بابت یک ناهار نصفه نیمه از من تشکر کند. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. کاش تشکر نمی‌کرد. کاش نه او به روی خودش می‌آورد و نه من. کاش دست کم می‌توانستم بروم زیر میز و تا اطلاع ثانوی بیرون نیایم. همانجا بمانم و تا غروب Clash of Clans بازی کنم و مطمئن باشم که کسی مرا نمی‌بیند.
پا شدم آمدم کنار پنجره و زل زدم به ساختمان بانک ملت. مردی از خودپرداز پول گرفت و همانجا ایستاد به شمردن پول. نگاهم سرید پایین‌تر، به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند. تاکسی‌ای کنار خیابان توقف کرد و دختری ازش پیاده شد. موتوری‌ای هم ایستاد کنار تاکسی و چیزی –لابد آدرسی- پرسید که راننده با دستش مستقیم را نشان داد. آن‌طرف‌تر مادری دست بچه‌اش را گرفت که بتواند از روی جوی آب قدم بردارد به آن طرف.
ساعت ۰۹:۳۷ دقیقه‌ی صبح بود.

نظرات بازدید کنندگان

  1. علی گفت:

    این صحنه رو باید فیلم سینماییش کنن … واقعا تاثیر گذاریش چقدر بالا بورد ….
    حالا تو آدم بزرگتری هستی یا ایشون ؟ 🙂

  2. فاطمه گفت:

    دوستان دوره ما می گذرد

    غصه ها،

    شادی ها،

    هر چه باشد ، اما

    باز هم می گذرد.

    دوستان، خوبیها، مهربانی ها را ارج نهیم.

    فرصتی کوتاه است.

    حیف باشد که در این فرصت کم

    سهم ما از همه خوبیها

    کمترین ها باشد.

    دوستان می گذرد

    عمر ما، عمر شما می گذرد

    و دریغ از این عمر

    که اگر با همه خوبیها

    بی بر و بی حاصل

    بی ثمر می گذرد.

  3. مریم گفت:

    سلام من همیشه پیج گاهک رو دنبال می کنم چون ادبیات نگارشتونو شدیدا می پسندم و به نظرم واقعا خیلی جالب به نکات ریزی اشاره می کنید که شاید خیلی مواقع بهشون دقت نداریم. مثل فینگلیش نویسی که از اون روز سعی کردم به هرکی فینگلیش می نویسه یه تذکر کوچیک بدم…
    اما در مورد این مطلب درک می کنم واقعا اینجور مواقع آدم چطور خجالت زده میشه اما این شرمندگی از انسانیت سرچشمه می گیره و حس خوبیه و تلنگریه که تو شرایط مشابه یادمون باشه و پیشدستی کنیم و اون چیزی که باید بگیم رو ناگفته نذاریم… ضمنا جسارتا به نظرم بعدا میشه گوشه همون آبدارخونه اون آقای گرجی رو گیر آورد دستی زد رو شونه اش و گفت آخه یه همچین کار کوچیکی تشکر داره؟ دیگه شرمنده نکنین و از این حرفا که خود نویسنده وبلاگ خیلی بهتر از من می دونه. یا حتی وقتی آدم دستش می رسه با یه هدیه پنهانی و هر از چند گاهی تا جایی که می تونه بهشون کمک کنه، که مطمئنا همه بهتر از من این چیزا رو می دونن و بهش عمل می کنن.
    شاد و پیروز باشید

  4. shadan گفت:

    سلام
    من هم گاهک رو به خاطر ادبیاتش می پسندم,گاهی وقتها چیزایی بیان میکنه که تو روزمرگی ها گم میشن,ونیاز به یه تلنگرهست که بهش توجه کنیم
    مرسی

  5. فاطمه عبدشاهی گفت:

    مثل همیشه عالی بود..مرررسی

  6. علی سریزدی گفت:

    خیلی اتفاقی به گاهک رسیدم.
    حسب عادت این اتفاقات را چندان “اتفاق” نمی بینم و سعی می کنم خیلی ساده از کنارشون رد نشم.
    چندتا از پست ها رو خوندم.
    نگارش و موضوعات بسیار بسیار زیبایی دارید جناب دکتر. مدتی بود که سایتی که بتونه حالم رو انقدر خوووب کنه ندیده بودم.
    سپاس.

  7. علی سریزدی گفت:

    به نظرم اگر یه خبرنامه به سایت اضافه می کردید بهتر می بود.

  8. لیلا گفت:

    سلام
    وقتی این مطلب را خواندم خیلی خیلی دلم گرفت چون من دختر یکی از این آقای گرجی ها هستم که از بخت خوب یا از بخت بد دانشجوی شما بودم…

دیدگاه شما