کو طبیب دلی درین عالم*
برای همان مشکل حنجرهام که در یادداشت قبلی برایتان گفتم، دوستی توصیه کرد بروم پیش دکتری به نام فرزاد ایزدی. گفت نمیدانم خدای حنجره است و دستش طلا و شفاست و چه و چه. در اینترنت و اینجا و آنجا هم جستوجویی کردم و دیدم ظاهرا اسم و رسمی دارد. زنگ زدم مطبش برای وقت گرفتن و منشیاش گفت که باید ساعت ۳:۳۰ هر روز حضوری برای گرفتن وقت همان روز مراجعه کنیم. پرسیدم چرا همین نوبتدهی را تلفنی انجام نمیدهند که وقت شهروندان تلف نشود. گفت شیوه کارمان همین است و وقت بیشتر توضیح دادن هم ندارم و گوشی را قطع کرد. ساعت ۳:۳۰ خودم را رساندم به مطبش. طبقه چهارم بود و آسانسور خراب. پلهها را که بالا میرفتم، خانم پیری را دیدم که در طبقه دوم نفسش گرفته و نشسته بود و –لابد- دخترش داشت پشتش را میمالید. پرسیدم و دیدم آنها هم میخواستند مطب همین دکتر بروند. در راه پله باز هم یکی دو نفری را دیدم که نفسزنان پلهها را گز میکردند به امید وصال آقای دکتری که قرار است با دست جادوییش شفاشان بدهد.
بالا که رسیدم، دیدم مطب و بیرون آن پر است از مریض هایی که روی صندلیها و پلههای اطراف نشسته بودند. راهی به داخل –که فضای خفهای داشت و بوی عرق و بدن گرفته بود- باز کردم و به منشی گفتم که آمدم به وقت گرفتن. بی توجه و اعتنایی دفتری را گذاشت جلویم و گفت اسمم را پایین لیست بنویسم. نگاهی به لیست کردم که پیش از من چهل و خردهای اسم نوشته بود. پرسیدم حدودا وقتم چه زمانی میشود که من بعد از اسمنویسی بروم کارهایم را انجام دهم و سر زمانم بازگردم. پشت چشمی نازک کرد که هیج مشخص نیست. آقای دکتر هر زمان بیایند، از نفر اول شروع میکنیم به صدا کردن. ممکن است یک ساعت دیگر نوبت شما شود، ممکن است ساعت ۱۰ شب نوبتتان برسد. پرسیدم خب چرا درست وقت نمیدهید که این همه آدم سر وقت و زمان خودشان بیایند و یک نصفه روز کاملشان در انتظار تلف نشود. ایندفعه چشم دراند که شیوه کار ما اینطور است. میخواهید بخواهید، نمیخواهید هم… که من چشم دراندم که شیوهی کار من اما اینطور نیست. اینهایی هم اینجا از سر اضطرار سر کج کرده و به شیوهی شما سر نهاندهاند، شان و شیوهی واقعیشان اینطور نیست. حالا دیگر مطب یکهو ساکت شده بود. گفتم اینجا آغل چهارپایان نیست که اول حیوانها را جمع میکنند پشت در و بعد هر زمان که دلشان خواست، درش را باز کنند و گوسفندان را بجپانند تو. باز گفتم بارگاه کبریایی هم نیست که همه سر خم کنند. مطب یک پزشک است که شهروند این مملکت است، اینها هم شهروندان محترم دیگری هستند که شایسته احترامند. منشی اما انگار نه انگار، حرفش را ادامه داد که نمیخواهید هم به سلامت. گفتم معلوم است که نمیخواهم. کاش اینها هم که اینجا نشستهاند، نخواهند و تن به چنین برخوردی ندهند و اینجا نمانند تا دکتر عزیز هم حالیاش شود که اگر این جماعت محترم و مظلوم و البته مضطر شان خود را بدانند، جایی برای پادشاهی ایشان باقی نمیماند.
مطب ساکت بود، یک نفر، طوری که منشی نشنود، زیر لب –یا شاید به بغل دستیاش- گفت راست میگوید دیگر. جز این، کسی چیزی نگفت.
از مطب زدم بیرون و پلهها را آمدم پایین. از سرایدار پرسیدم چرا آسانسور را درست نمیکنید که مربضان بدبخت اینطور درماندهی پلهها نشوند، غرغری کرد و جوابم را نداد. برای او هم اهمیتی نداشت انگار موضوع. همچنان که برای مالکان و پزشکان محترم ساختمان اهمیتی نداشت: مریض کیست؟ حشره است یا چارپا؟
پیشتر هم در این یادداشت که در روزنامه شهروند نوشتم، کمابیش به این نکته اشاره کردم که در ممکلت ما –نمیدانم چرا- پزشکان شان و موقعیتی بیش از آنچه متعارف دنیا –یا دستکم متعارف کشورهای توسعه یافته- است یافتهاند. دوستی میگفت مردم انگار همه پزشکذلیل هستند و نام پزشک که میآید احساس میکنند باید سرخم کنند. آقایان اطبا هم که خود زمینه چنین طمطراقی را دارند، در فقدان یک نظام درمانی و نظارتی درست و حسابی که ایشان را موظف به سرویسدهی با احترام به بیماران کند، برای خودشان خدایی میکنند. ما هم که کلا تبدیل شدهایم به ملتی که جز در تلگرام و وایبر و فیسبوک و اینها –آنهم از از طریق غر زدن- جایی یاد حقوق شهروندی خودمان نمیافتیم و اساسا هم اهل آن نیستیم که منفعت لحظهای خودمان را برای دستیابی به منفعت کلیتر جمعی نادیده بگیریم. که اگر اینطور بودیم، هیچکدام از آنهایی که آنجا نشسته بودند، نباید لحظهای این شیوهی خفتبار را تحمل میکردند. لطفا هم نگویید که نفسم از جای گرم درمیآید و آنها مضطر و بیچاره بودند و چارهای نداشتند و اینها. من خودم هم مضطر بودم و در به در دنبال پزشک حاذقی میگشتم. اما این را هم میدانستم که فقط همین یک پزشک حاذق در این مملکت زرخاک وجود ندارد و حتما میتوان گزینهی بهتر –یا انسان شریفتری- یافت. شاهدش هم اینکه پرس و جو کردم و دکتر دیگری را یافتم و برای اینکه حرفم هم دروغ انگاشته نشود، اسمش را میآورم: دکتر علی صفوی نائینی. مطب این یکی هم شلوغ بود. اما منشیاش –که البته شیوه برخورد مودبانه را بلد بود- نوبت میداد و هر کس سر وقتش میآمد و با نیم ساعتی بالا و پایین، به دیدار دکتر مشرف میشد. خود دکتر هم حاذق بود و کارش را بلد بود و البته رفتارش هم محترمانه و آنگونه بود که شان خودش و مریضانش میدانست. حالا همین یکی هم نیست. من این را پیدا کردم. هر کسی اگر دنبالش باشد، پیدا میکند. اینطوری شاید، خردخرد، امپراطوری دکترهایی نظیر آن اولی محدود شود و در خاطرشان بیاید که شان و کرامت انسانی چیست و خودشان کیستند.
قبلا هم گفتم؛ ماییم که اربابها را میسازیم. ماییم که بساط ارباب و رعیتی را بر هم نمیزنیم.
*عنوان یادداشت، مصرعی از فیض کاشانی است.
نمیدانم این اختگی از کی و کجا ضمیمهی روحیاتمان شده که چنین رخدادی بسیار عادی و طبیعی شده از برایمان. ما خو کردهایم به شنیدن داستانهای کاوهای. اما چه فایده که تحلیل و عملی در کار نیست…
در ضمن، ممنونم از بازگشتت به نوشتن 🙂
نمیدانم این اختگی از کی و کجا ضمیمهی روحیاتمان شده که چنین رخدادی بسیار عادی و طبیعی شده از برایمان. ما خو کردهایم به شنیدن داستانهای کاوهای. اما چه فایده که تحلیل و عملی در کار نیست…در ضمن، ممنونم از بازگشتت به نوشتن 🙂
با عرض سلام
امیدوارم که هر چه زودتر بهبودى حاصل شود٠
این مطلبى را که شما به زیبایى بیان کردید درد دل همه هست نه تنها در مورد دکترها بلکه در اکثر موارد این موضوع صادق هست، به نظر من هم طرز برخورد ما تنها راهی است که می تونیم با توسل به آن به دیگران بیاموزیم که به اصطلاح پایشان را از گلیمشان درازتر نکنند و به حقوق ما احترام بگذارند.بنای زندگی بر سلطه پذیری قرار ندارد. این خود ما هستیم که با ندانم کاری ،اسباب سواستفاده از خودمون را فراهم می سازیم و زندگی را به کام خود تلخ و ناگوار می کنیم٠امیدوارم روزى برسه که همه جسارت اینو داشته باشند که بتونند یک صدا از حقوقشان دفاع کنند و بدانند که شایستگى چه طرز برخود و رفتارى هستند وبه هر خفت و خارى تن ندهند البته این مسئله مستلزم آگاهى از حق و حقوقشان وصدالبته جسارت بیان حرف حق هست٠
یک استاندارد جهانی وجود دارد که براساس آن ، هر پزشک عمومی به طور متوسط باید هر ساعت ۶ بیمار و هر پزشک متخصص در همین زمان باید ۴ بیمار را ویزیت کند.
اگر پزشک متخصص مجبور شود هر ساعت ۴ بیمار ویزیت کند و بیمارانش را در ساعات مشخصی مثلا ۴ تا ۸ عصر ببیند، نه پزشک روزی ۴۰ – ۵۰ بیمار می بیند و نه بیمار در مطب پزشک معطل می شود.
در این ایران بارانى،دلى در خانه بارانیست
که اى انسان روحانى چرا در خانه مى مانى
برو بیرون از این دلق سیه چرده
به جان برخیز از این خاک به حق مرده
بخور مى ز اگاهى که باشى محور راهى
که حق بخشد به تو از آن در این سیر إلى اللهى
(شعر برگرفته از کتاب موسیقى طبیعت من،نوشته:آزاده عارف)
واقعا همینطور است. مرسی برای نوشتن این پست. حرف دل خیلیهاست.
Absolutely Agree!
بسیار زیبا توصیفش کردید ،احساس کردم خودم اونجا بودم. سلامت و تندرست باشید
شاید اگر اعتراض مون را به زمان تلف شده جایی مکتوب کنیم که بقیه افراد قبل از مراجعه بتونند از این نظرات استفاده کنند، این حلقه معیوب کم کم شکسته بشه. سایت
http://pezeshkekhoob.com
شاید برای این کار خوب باشه.
کاملا موافقم.
و باز هم ممنون از نوشته زیبای شما,
هم اکنون که سه سال و اندی است که در اورپا زندگی میکنم,چندین بار برای معالجه به پزشکان اورپایی یا ایرانی مقیم اورپا مراجعه کردم.اینحا هم سیستم همین گونه است.البته نه در تمامی مطب ها.یعنی باید شخصا به مطب مراجعه کنی و ساعت ها منتظر بشینی تا نوبتت بشود.دیگر یاد گرفتم روزی که قراراست به پزشک مراجعه کنم ,روزی باشه که کار دیگه ای نداشته باشم ,زیرا که تمام وقت آدم را میگیریند.نه اینکه رفتار منشی و یا پزشک مربوطه توهین آمیز باشه,ولی گویا رسم بدین گونه است.
بهر حال با اینکه بهترین خدمات پزشکی شامل حالم میشود,ولی خوب این قسمت در انتظار ماندن ,کمی آزار دهنده است.ولی ظاهرا چاره ای نیست, تمام بیماران خیلی آرام و با حوصله این مسیر را طی میکنن.
راستش من هم به طبع,که انگار رسم بر همین است,همین کار را میکنم.
شاید من اگر جای شما بودم ,با مقایسه مطب های اورپایی و ایرانی اصلا اعتراض نمیکردم.
ولی به شخصه بسیار بر این معتقدم که ما خودمان از کسی ارباب میسازیم و بس.