Public Distrust
ماشینم خراب شد و یک خرج اساسی گذاشت روی دستم. بردمش نمایندگی. چند روز بعدش بهم زنگ زدند و گفتند گیربکسش باید تعویض شود و ۱۰-۱۵ تومانی خرج دارد. ۱۰-۱۵ تومان را هم یک جوری راحت گفت که یک لحظه شک کردم منظورش هزار است یا میلیون. حالا نمیخواهم آه و ناله سر دهم که دلتان برایم بسوزد، اما در این داستان تعمیر گیربکس، دو اتفاق توجهم را جلب کرد که از قضا جانمایه هر دوشان کمابیش یکی است:
اول اینکه، وقتی تعمیرکار در نمایندگی قطعهی آسیبدیده را گرفت جلوی چشمم و گفت داغان شده و باید تعویض شود، من هیچ حدی از اعتماد و اطمینان را به گفتارش نداشتم. یعنی نه میدانستم که این قطعهای که نشانم داده است، همان قطعهای است که باید تعویض شود، نه میدانستم که آیا به واقع داغان شده یا اینکه به سادگی قابل تعمیر است. از همه اینها بدتر، حتی نمیدانستم که این قطعهای که نشانم میدهد، از آن ماشین خودم است یا از ماشین معیوب دیگری برداشته و دارد سرم کلاه میگذارد. اینها همه بود، اما دستم به جایی بند نبود. چارهای جز این نداشتم که حرف طرف را باور کنم و به خودم هم بقبولانم که همین است که است. حالا ممکن است واقعا هم راست میگفت، اما این احساس ناامنی و بیاعتمادی بسیار آزاردهنده بود. اینکه بیاعتمادی چنان در همه جای روابط انسانی و اجتماعی ما ریشه دوانده است که من حتی نمیتوانم حرف نمایندگی رسمی شرکت را هم باور کنم و همیشه –تا آخر- این احتمال را در ذهنم میدهم که شاید طرف سرم کلاه گذاشته و میتوانست با هزینه بسیار کمتری همان قطعه تعمیر شود یا چه.
اتفاق دوم اما از این هم تکاندهندهتر است. وقتی از هزینهی تعویض گیربکس باخبر شدم و طبیعتا اینجا و آنجا با دوستانم و دور و بریهایم موضوع را –از باب درد دل و غر زدن- مطرح کردم، تقریبا تمامی کسانی که طرف صحبتم بودند –به استثنای یک یا دو مورد- اولین پیشنهادی که به من میدادند، این بود که دستی به سر و روی ماشین بکشم که راه بیفتد و بفروشمش. واضح ترش اینکه: با هر شیوهای که مقدور است، ماشین را بزکی کنم که راه برود و بعد با همین وضع بفروشمش تا شرش دامن مرا نگیرد و متوجه نفر دیگری شود. نمیدانم باورتان میشود یا نه. ولی آنقدر این پیشنهاد از نظر کسانی که میدادند عادی و پذیرفته شده بود که انگار اصلا پارامتری به عنوان اخلاق و وجدان هیچ وزنی در آن نداشت. هیچ کدام از این پیشنهاددهندگان –که از طیفهای مختلف حقوقدان، دانشگاهی، بازاری و امثال اینها بودند- حتی برای لحظهای بر سر این موضوع درنگ نکردند که اگر هم تصمیم بگیرم ماشین را با همین وضع بفروشم، اخلاقا موظفم نفر بعدی را از این نقص باخبر کنم و در غیر اینصورت، کار من با کلاهبرداری و دزدی فرقی ندارد. در نظر دور و بریهایم، فروش ماشین با همین وضع، در زمره زرنگیهای مجازی قرار میگرفت که هر کس میتواند به کار بگیرد و مسوولیتی هم –دست کم از منظر اخلاقی- متوجهش نیست و چه بسا اگر این کار را نکند، در زمره آدمها احمق دستهبندی شود. فقط یکی از دوستانم که کاسب –و البته از نوع متشرعش- است و لابد به اقتضای حرفه و تشرعش انواع راههای کلاه شرعی را پیش از من آزموده است، بهم پیشنهاد کرد که برای اینکه مدیون طرف نشوم، در زمان فروش به خریدار بگویم: ماشین را با خوب و بدش به شما فروختم. و معتقد بود که به این ترتیب و با بیان همین یک جمله طلایی، مسوولیت از سرم باز شده است و کارم اخلاقا و شرعا بی ایراد است. من فقط نگاهش کردم.
یک برنامهای چند سال پیش در شبکه ۳ سیما پخش شد که در آن یک دانشجوی دکترای جامعهشناسی از کاهش هولناک اعتماد میان شهروندان جامعه در ۳۰ سال اخیر سخن میگفت و نتایج دو پیمایش ملی را هم به عنوان شاهد کلامش ارائه میداد. نمیدانم دیدهاید یا نه. من البته دوست ندارم که اینطور فکر کنم و باورم شود که در شهر و محلهای که راه میروم، هیچ اعتمادی میان آدمها وجود ندارد و همه با نقابهای بلند بیاعتمادی با هم سلام و علیک میکنند. یعنی شخصا دوست ندارم اینطور جامعه و دور و برم را نگاه کنم. اما ترس برم میدارد یک وقتهایی. آخرین نمونهاش هم وقتی بود که همین دو مورد بالا را که برایتان گفتم کنار هم گذاشتم و نگاهشان کردم. ترس برم داشت. باور کنید ترس هم دارد.
در روزگارى هستیم که خیلى چیزهارو مى توان دید و باور نکرد و بسیارى چیزهارو ندیده باور کرد٠
متأسفانه درجایى زندگى مى کنیم که مردمان آن به سادگى دروغ مى گویند و با مهر(والله)میخکوبش مى کنند و اسم آن را تقیه مى گذارند.این جا جائیست که آدمها از درستى و صداقت گریزانند ودر جاده دروغ با سرعت هر چه تمامتر از یکدیگر پیشى مى گیرند و جالب تر آنکه دروغهایشان را از راستهایشان بیشتر باور دارند!
چقدر ترسناک هست در جایى زندگى مى کنیم که رنگ وبوى آدمهایش واقعى نیست،آدمهایى که با یک دستشان نقاب هایشان را نگه داشته اند وبا دست دیگرشان کلاه بر سرمان مى گذارند،احساس تنهایى مى کنم ودلم مى گیرد از این مردمان،این چه جائیست که باید خود،خود نباشیم وبر علیه دیگرى هم نباشیم!!!!!!
(زیباترین انسهایى که دیدم…..
چشم رنگى ها نبودند،قد بلندها،لب برجسته ها!!!مو بلوند ها…..
هیچ کدام زیباترین نیستند!!!
زیباترین ها……..
فقط شبیه حرفهایشان هستند…..
و چقدر دوست داشتنى اند…..
انسان هایى که شبیه به حرفهایشان هستند!!!
آنهایى که بوى انسانیت از ده متریشان به مشامت میرسد!!!
آنهایى که چایت کنارشان سرد مى شود و……
اگر در زندگیتان یک زیباترین داریدقدرش را بدانید آنها بسیار اندک اند!!!!!!!!
احمد شاملو )
البته این شعر قطعا از شاملو نیست. 🙂
این یادداشت هم درباره همین ارجاعات نادرست است:
http://www.gaahak.ir/1709
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گل های یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.
“سیاوش کسرایی”
اتفاقا دیروز صحبت شما بود،خودم با خودم،میگفتم ایشون ریش بلندی و تسبیح طویلی و ظاهری زاهد گونه ندارن ولی به نظرم به شدت حلال و حروم تو زندگیشون رعایت میشه…
خدا روز به روز به عزتتون اضافه کنه.
سپاس از توجه و دقت شما که در همه مواقع با تدبیر خردمندانه تان اینجانب را نسبت به قصور در ارائه حقیقت در دنیاى حقیقت و مجاز مطلع مى سازید و بالحق نقشى شگرف در وسیع سازى بینش ، نگرش و قضاوت اینجانب ایفامى کنید . امید است این ظرافت دقت و طراوت تفکر با تراوشات مهر انگیزش ،آسمان دل و زمین تفکر ما را نیز با نم نم باران عشق سبزتر از گذشته گرداند .
با سپاس و احترام
اهمه در جایگاه نصیحت سخنورن ولی پای عمل که می رسد هرچه منفعت باشد می کنند و خیلی راحت برای وجدانشون دلیل می آورند.
بحث من نه فقط در مورد مهاجرت بلکه در همه زمینه هاست از رفتارهای کوچیک بگیرید تا برزگ و جامع.
خوبه که به این هم فکر کنیم که همین رفتارها و عملکردهای عادی و روزمره که به نظرمون خیلی هم مهم و تاثیرگذار نیستن، می تونن تا چه اندازه دیدگاه و حتی گاهی مسیر زندگی کسی رو عوض کنن
ای کاش ای کاش همه مون به زیبایی حرف هامون رفتار می کردیم
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند