سه شنبه 26 بهمن 1395

مولود بند کفشی باز شده


 

 

photo_2017-02-15_15-29-33

این یادداشت در شماره ۴۰ هفته‌نامه کرگدن به چاپ رسید.

—–

از صبح که بیدار شده‌ام حال دیگری دارم. بهتر بگویم، فکرم جای دیگری‌ست. هی مدام تصویر جوانی پدر و مادرم می‌آید جلوی چشمم و حال دیگری بهم می‌دهد. صورتم را که می‌شستم، کارهای روزانه‌ام را که در تقویم مرور می‌کردم، ماشین را که از در خانه بیرون می‌راندم، در خیابان که بوق می‌زدم، کلید اتاقم در دانشگاه را که در قفل می‌چرخاندم، فکرم، حواسم جای دیگری بود.

مادرم دیشب برایمان، برای من و خواهرم، داستان ازدواجشان را تعریف کرد. داستان مفصل و دور و درازی نبود و شاید برای همین هم است که تا به حال نشنیده بودمش. مادرم لابد فکر می‌کرد قصه‌شان از آن قصه‌های پرسوز و گذازی نبود که ارزش گفتن داشته باشد. اما برای من که نتیجه این اتفاق بودم، از قضا همین معمولی بودنش، همین یک اتفاق ساده و کوچک بودنش تکان‌دهنده بود. مادر و پدرم ظاهرا پیش‌تر، در عهد شباب، سر و سری با هم داشتند. اشارات نظری شاید، بلکه بیشتر. الله اعلم. بعدتر که پدرم از بابل رفت تهران برای درس خواندن یا کار، هر چه بود، رشته ارتباط گسست. آن روزها، با هم بودن‌ها بیشتر به دیدار و نگاه و حضور واقعی بود و به حال امروز نرسیده بود که تلگرام و اینترنت و تلفن و این‌ها جای هر چه عشق و گرمای حضور است گرفته باشد. رفت و آمد هم به سهولت امروز نبود. یک بابل به تهران رفتن سفری بود برای خودش. خلاصه، مدتی گویا هر دو در خیال هم بودند از راه دور و بعد هم که زمان فراق طولانی شد، هر کس رفت پی زندگی خودش. دو سال بعد از این زمان، برای مادرم خواستگاری آمد که گویا آدم معقول و سر‌گنده‌ای هم بود. مادرم روی این سرگنده بودن تاکید ویژه‌ای داشت تا شاید اهمیت کارش را در نظرمان بیشتر کند که چه خواستگارهایی داشت و دست آخر به پدرمان بله را گفت. هر چه بود، خانواده مادر به تکاپو افتاد و حتی کار به قرار بله‌برون و این‌ها هم کشید. روز بله‌برون، یکی از خاله‌های بزرگم مادرم را برد بیرون تا لباسی برای شب بله برون بخرند. همچنان که دوتایی مشغول انتخاب لباس بودند، یکهو آن سوی چهارراه یا شاید همین سو، پدرم را دیدند -که برگشته بود از تهران- و ایستاده بود به تماشای مادرم. نگاه در نگاه گره خورد و سودای کهنه را تازه کرد و در شرار قدیمی دمید. اشاراتی هم تبادل شد ظاهرا، با این وصف که مادرم پشت چشمی نازک کرد و پدرم هم به ایما پیغام رساند که همین روزها به او زنگ خواهد زد. القصه، مادر و خاله‌ام -که همدست این عاشقی بود- به خانه برگشتند، بی لباس بله برون. مادرم پایش را کرد در یک کفش که خواستگار امشبی را نمی‌خواهد و هر چه مادر خدا بیامرزش نفرین کرد و صورت خراشید که قرار گذاشته‌ایم و آبرومان می‌رود پیش در و همسایه، افاقه نکرد. خلاصه این شد که شد.

از وقتی این قصه را شنیده‌ام، از همان دیشب، هیچ کدام از حواشی و موخرات داستان آنقدری مرا به خود مشغول نکرده است که لحظه دیدار آن‌ها، پدر و مادرم، در چهارراه شهدای بابل از جلوی چشمم دور نمی‌شود. آن‌هم نه از منظر عاشقانه، که از منظر تقارن‌های زمانی. افتاده‌ام به این فکر که چطور حوادثی بسیار کوچک، کوچک‌تر از آن‌که حتی به چشم بیایند، اتفاقاتی شگرف را رقم می‌زنند. این‌که چطور بودن من، همین بودنی که دست کم در زندگی و در چشم خودم مهم‌ترین اتفاق دنیاست، حاصل وقایعی آن‌چنان خرد است که هر روز و هر لحظه از کنارشان می‌گذریم و نمی‌بینمشان. مشابه این نگاه را بارها در نوشته‌های میلان کوندرا و پائلو کوئیلو هم دیده‌ایم که چطور رشته‌های ظریف و کوچک در کنار هم قرار می‌گیرند، در هم بافته می‌شوند تا وقایعی بزرگ را بیافرینند. رخدادها و پیامدهای خرد و کلانی که بسیاری‌شان یا از اختیار ما خارجند یا آن‌قدر ناچیزند که توجهمان را برنمی‌انگیزند، چه بازی‌هایی برایمان درمی‌آورند. این‌ها را نادیده می‌انگاریم و تا نقشه‌ای هم پیش رویمان گرفته نشود که به چشم ببینیم فلان اتفاق نادیدنی ساده فلان نتیجه را به بار آورده است، باورمان نمی‌شود.

مدام با خودم فکر می‌کنم اگر آن روز که خاله و مادرم از خانه می‌خواستند بیرون بروند برای خرید لباس، دم در، خاله‌ام یادش می‌آمد که کلید خانه را برنداشته است و برمی‌گشت داخل و سی ثانیه‌ای، یک دقیقه‌ای این داستان طول می‌کشید، شاید پدر و مادرم سر چهارراه چشمشان به هم نمی‌افتد و شراری هم در نمی‌گرفت که من امروز یکی از میوه‌های آن باشم. مادرم شب به آدم دیگری بله می‌گفت و پدرم هم به راه دیگری می‌رفت. شاید برمی‌گشت تهران و همانجا کار و باری به هم می‌زد. نمی‌دانم. یا مثلا اگر پدرم، پیش از این‌که مادرم را ببیند، سر راه، جلو مغازه‌ای می‌ایستاد به صحبت، یا بند کفشش در خیابان باز نمی‌شد که ناگزیر دقیقه‌ای به بستنش تامل کند، شاید دیگر آن روز آن تقارن زمانی پیش نمی‌آمد و نگاهی هم در نگاهی گره نمی‌خورد که سه زندگی، سه جهان نو، من و خواهر و برادرم، از پی آن پدید بیاید.

پیش از این هم، چندی بود که تمرین جدی نگرفتن زندگی را می‌کردم. تمرین عجله نداشتن و همراه با جریان زندگی پیش رفتن. اینکه چقدر عملی است و اصلا چقدر می‌‌توان در زندگی پرشتاب امروز توفیق آهسته‌کاری داشت، بماند. اما از امروز صبح، بگویم از همان دیشب، زندگی برگ دیگری را برایم رو کرده است. حس دیگری در من شکفته است. برای من که ممکن است ثمره باز شدن بند کفشی در سال ۱۳۵۱ در محله سرحمام بابل یا نتیجه جا گذاشتن کلید در خانه‌ای در محله بیسرتکیه بابل باشم، زندگی هوای دیگری یافته است.

بند کفش یا کلید باید همیشه جلوی چشمم باشد. لازم است برایم. هر بوقی که می‌زنم تا راه باز شود و چند ثانیه زودتر برسم به مقصد، هر چیزی که در خانه جا می‌گذارم و دوباره برمی‌گردم تا بردارمش، شاید چیزی از زندگی، از آینده برایم داشته باشد. برای من که فکر می‌کنم برنامه‌ریزی‌های جدی و منظم می‌تواند مسیر زندگی‌م را تعیین کند. برای من که عجله دارم. برای من که خودم، کار و بارم، همه چیز زندگی‌ام را زیادی جدی گرفته‌ام. برای من که مولود یک کلید جاگذاشته‌ یا یک بند کفش باز شده‌ام.

نظرات بازدید کنندگان

  1. فاطمه گفت:

    قسمت که میگن اینه دیگه…

  2. سروش گفت:

    منم گاهی وقت‌ها به اتفاق‌های زندگیم فکر می‌کنم. اگر ماه دومی که دانشگاه قبول شده بودم، اتفاقی کسی را نمی‌دیدم تا متوجه قانونی به اسم مهمان‌مبنا می‌شدم، زندگی امروزم(حداقل از لحاظ آدم‌های اطرافش) بسیار متفاوت بود. بد یا بهتر؟ نمی‌دادنم.
    اگر اون روز در دبیرستان، یکی از بچه‌های سال‌بالای برای ما المپیاد رو توضیح نمی‌داد؟ الان شاید جهت زندگی و علایقم بسیار متفاوت بود. بهتر یا بدتر؟ بازم نمی‌دانم.
    فقط گاهی اوقات، وقتی بعضی تصمیم‌ها یا بعضی فکر‌ها در ذهنم آنقدر محکم و غیرقابل تغییر می‌ایند. سعی می‌کنم به این اتفاق‌های کوچیک فکر کنم تا شاید خودم و اطرافم رو بهتر ببینم و درک کنم.

  3. کاظمی گفت:

    بهتره با خیلی جدی گرفتن زندگی باعث تاخیر اتفاقات خوب زندگیمون نشویم .

  4. M گفت:

    ارامشی که بعد از این کنکاش های ذهنی گرفتید،کاملا در نثر زیباتون محسوس و ملموس است.و بسیاااار سپاسگزارم که موجب یاداوری لحظات و اتفاقات خوب زندگیم شدید و ممنون که این ارامش پس از طوفان رو به ماهم منتقل کردید..

  5. ناشناس گفت:

    به نظرم این تلنگر واستون خیلی خوبه چون شما خیلی چیزا رو ندید گرفتین… خوبه که چشم آدم باز بشه حالا تو هر سنی که میخواد باشه و ای کاش یکم از دلباختگی و روی حرف دل موندن پدرتون به شما هم میرسید…
    از یه زمانی به بعد هرچقدر تلاش کنی که زود برسی بازم نمیشه چون یه جایی حسابی دیر کردی…

  6. a گفت:

    سلام آقای رضوانیان چندروزپیش توحال خودم بودم نمیدونم شایدبه خاطراینکه ازشهرخودم دوربودم و واردیه محیط وشهرجدیدشدم ویه حسی فکراینکه اینکه قراره ازاین به بعدباادم های زندگی کنی که نمیشناسی طوری روکارت بایدمسلط بشی که جلوشون کم نیاری برای من که ادم دیرجوشی هستم واقعاسخت بودتااینگه بعدازدوران دانشجویی بعدچندماه دوباره مطالبتونوخوندم اما بایه نگاه تازه یه جورحس غرور وافتخارازاینکه به عنوان هم شهری شماهم اینجاهستین ودارین خدمت میکنین دیگه احساس تنهایی سابقو ندارم وازتون میخوام بیشتربنویسیدتابتونم بیشترخودمو پیداکنم وببخشیدازاینکه نتونستم به خوبی شمابنویسم وبابت همه چیزازتون ممنونم.

  7. ﻟﻴﻼ گفت:

    گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود گاهی بساط عیش خودش جور می شود    گاهی دگر، تهیه بدستور می شود گه جور می شود خود آن بی مقدمه   گه با دو صد مقدمه ناجور می شود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است                 گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت باتویار نیست             گاهی تمام شهر گدای تو می شود… گاهی برای خنده دلم تنگ می شود                  گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود گاهی تمام آبی این آسمان ما                           یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود گاهی نفس به تیزی شمشیرمی شود              ازهرچه زندگیست دلت سیرمی شود گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت                گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود کاری ندارم کجایی چه می کنی                       بی عشق سرمکن که دلت پیرمی شودقیصر امین پور

  8. ﻟﻴﻼ گفت:

    اﻗﺎﻱ,ﺩﻛﺘﺮ,ﺧﻮﺵ,ﻗﻠﺐ ﻭﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻲ ﻋﺸﻖ ﺳﺮﻣﻜﻦ ﻛﻪ ﺩﻟﺖ. ﭘﻴﺮﻣﻴﺸﻮﺩ… اﺯﺻﻤﻴﻢ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺮاﺗﻮﻥ,ﺩﻋﺎﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ اﻣﻀﺎﻱ ﺧﺪاﭘﺎﻱ,ﺗﻤﺎﻡ اﺭﺯﻭﻫﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ,ﻭﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻫﺎﻱ,ﻗﻠﺒﻴﺖ ﺑﺮﺳﻲ. ﻣﺘﻦ ﻓﻮﻕ اﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ ﻟﺤﻆﺎﺕ ﺧﺎﺻﻲ ﺭﻭﺑﺮاﻡ ﻳﺎﺩاﻭﺭ ﺷﺪ ﺑﺎﺧﻮﻧﺪﻧﺶ. ﮔﺎﻫﻲ اﻭﻗﺎﺕ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﻨﻴﻢ ﺑﻪ ﻛﺎﻳﻨﺎﺕ ﻭاﺗﻔﺎﻓﺎﺗﻲ,ﻛﻪ ﺑﺮاﻣﻮﻥ ﺭﻗﻢ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ, اﻳﻨﺎ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﻫﺎﻱ اﻟﻂﺎﻑ ﺧﺪاﺱ ﻛﺎﻓﻴﻪ ﺳﺮﻳﻊ اﻗﺪاﻡ ﻛﻨﻴﻢ ﺑﺮاﻱ ﺟﺬﺏ اﻳﻦ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻱ ﻣﺜﺒﺖ.
    اﻧﺸﺎﻻ ﺷﺎﻩ ﻛﻠﻴﺪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﺕ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ

  9. saba گفت:

    بسیار از متن زیبایی که نوشته اید ممنون,
    برای من هم تداعی خاطراتی است که گذشت.
    و چه خوشبخت هستند پدر و مادر شما که حرمت و قداست عشقان را پایدار نگه داشتنند.
    خوشا به حال عشق های جاویدان قدیم!

  10. Sina گفت:

    Recommend watching Mr.Nobody movie
    🙂

  11. بهار گفت:

    با سلام
    با اینکه میدونم مشغله های کاری بسیاری دارید ولی لطفا چراغ این خانه رو هم روشن نگه دارید….

  12. پونه گفت:

    چقدر به موقع بود خوندنش برام. دقیقاً زمانى که بهش نیاز داشتم!
    عالى بود… عالى.

  13. ناشناس گفت:

    بسیار قلم دلنشینی دارید جناب دکتر

دیدگاه شما