شنبه 6 مهر 1392
سایه، خورش ناردونی و یاد آن سالها
این یادداشت را در صفحهی آخر روزنامهی اعتماد اینجا بخوانید.
در جایی از کتاب پیر پرنیاناندیش، میلاد عظیمی (همشهری بابلی ما که به همراهی همسرش این کتاب ارزشمند را سامان داده است) از سایه میپرسد چطور شد که در همهی عمر و از میان همه جای ایران، فقط یک بار، آن هم در بابل شب شعر برگزار کرد. جواب سایه به این سوال، یک نمیدانم توام با تفکر و تحیر است، گویی خودش هم بارها به این موضوع فکر کرده و حالا که دیگر سالها از آن گذشته است، تنها حیرتی به جا مانده است که چطور شد چنین اتفاقی، تنها یک بار، آنهم نه در تهران یا رشت –زادگاه خود ایشان- که در بابل رخ داد. سایه البته در ادامه جزییات شیرینی هم از آن روز نقل میکند و از جمله به استقبال و تعداد بالای شرکت کنندگان در شب شعر و همچنین به پذیرایی مفصلی که از ایشان شد و به خصوص خورش ناردونی خوشمزهای که به خوردش دادند، اشاره میکند.
من که آن سالها نوجوان ۱۲-۱۳ سالهای بودم و به لطف قد کشیدن در خانوادهای مانوس با ادبیات و کتاب، عشق به فعالیتهای فرهنگی و حضور در جمعهای اینچنینی در در درونم ریشه دوانده بود، آن روز را به خوبی به خاطر میآورم. خاصه آن که در آن روز به خصوص، بزرگترها و برگزار کنندگان مراسم مرا گماشته بودند تا در مقام دستی کوتر (اصطلاحی مازندرانی به معنای کبوتر جلد) در کنار میز سخنرانی آقای سایه حضور داشته باشم و احتیاجات ایشان، نظیر آب خوردن و نگه داشتن میکروفون و امثال اینها را برآورده کنم و اینگونه شد که آن عصر پاییزی سال ۷۳ فرصتی را برایم فراهم آورد که چند ساعتی در چند قدمی سایه –و نزدیکتر از هر کسی به او- بنشینم و اگرچه در آن سن و سال بسیاری از صحبتهایش را درنمییافتم، اما برخورداری از نفس ایشان را غنیمت بشمارم.
واقعیت این است که شب شعر با حضور آقای ابتهاج، اگرچه اولین و آخرین تجربهی خود ایشان برای برگزاری محفلهای اینچنینی بود، اما در تاریخ آن سالهای بابل، تنها یکی از شبهای شعر ماندگار و کمنظیری بود که بیش و پیش از هر چیز، به همت آقای کیاییان (مدیر فرهیختهی نشر چشمه) و با استفاده از روابطی که ایشان با جمع شعرا و نویسندگان و هنرمندان داشت، برگزار شد. همین آقای کیاییان بود که در آن سالها پای فریدون مشیری نازنین و فرهاد فخرالدینی و شمس لنگرودی و صدیق تعریف و حسن میرعابدینی و آدمهای صاحبنام دیگری را به شهر کوچک ما، بابل باز کرد و امکان آن را فراهم آورد که فرهنگدوستان بابلی در فضای نسبتا بستهی سالهای ابتدایی دههی ۷۰، و در نبود اینترنت و ابزارهایی از این دست، حلقههای فرهنگی اینچنینی را سر پا نگه دارند. برای درک اهمیت و دشواری برگزاری چنین شبهایی، باید محدودیتها و تنگنظریهای فرهنگی آن سالها را به یاد آورد و همهی اینها را در شهرستانی کوچک و سنتی، نظیر بابل متصور شد. قطب و یک سوی این ماجرا آقای کیاییان بود که با دشواری و نگرانی فراوان آدمهای بزرگی را گلچین میکرد و به شهر پدریاش میآورد و سوی دیگر این ماجرا جمع اندکی از فرهنگدوستان و علاقمندان بابلی –نظیر پدر اینجانب- بودند که با استفاده از موقعیت و روابط اجراییای که در سطح شهر داشتند، با تلاش فراوان امکان و تمهیدات لازم را برای برگزاری این جمعهای سالم فرهنگی فراهم میآوردند. اینکه اکنون و پس از گذشت ۲۰ سال، سایه از یادآوری برگزاری چنین محفلی در شهرستانی دور و حضور خود در آن تحیر میکند، عجیب نیست؛ چه آنها که یادشان میآید آن سالها و سختگیریهای متداول آن دوران را، سترگی و دشواری این دور هم جمع شدنها را نیک میدانند.
نکتهی دیگری هم که در صحبتهای سایه و ذکر خاطرهاش به بابل جالب است، یادی است که از خورش مرغ ناردونیای بابل کرد. این خورش هم داستانی دارد برای خودش. آن شب و پس از پایان سخنرانی، آقای ابتهاج و همراهانشان و جمعی از فرهنگدوستان بابلی مهمان خانهی کوچک ما شدند و جالب است که خورش مرغ ناردونیای که ایشان ازش صحبت کرد و آوازهاش حالا اینقدر بالا گرفته است، دستپخت مادر من بوده است. همان شب، در جمعی که در خانهمان به یمن حضور آقای ابتهاج شکل گرفته بود، ایشان مثنوی سماع سوختن خود را –که آن زمان هنوز به چاپ نرسیده بود- برایمان خواند و شیفتهترمان کرد و بعد هم مهدی فلاح –خواننده و خطاط سرشناس بابلی- آواز افشاری “در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم” را سر داد. چه شکوهی داشت آن شبها که با کمترین امکانات و زیر انواع تنگنظریها و سختگیریهای ناروا، چراغ فرهنگ در خانهای، در شهری دور روشن میشد.
آن شب، مادرم هم که همیشه از صدای خوشی برخوردار بود، اما زمان و زمانه فرصت پرورش و نمایش این توانایی را از وی دریغ کرده بود، مجالی یافت که به اصرار دوستان و اطرافیان، تصنیف “در این سرای بیکسی” خود آقای ابتهاج را برایشان بخواند و مورد تشویق ایشان قرار گیرد. هنوز که هنوز است، گاهی که به آن شب فکر میکنم، از آن همه شکوه و افتخار، از تولد و نمو در شهری که امثال حسن کیاییان و مهدی فلاح و بسیاری دیگر را به خود دیده است، از داشتن پدری که همیشه و در هر موقعیتی حرکتهای فرهنگی را الویت اول خود قرار میداد، از مادر خانهداری که خورش مرغ ناردونی را به آن خوبی درست میکرد و در عین حال با صدایی زیبا تصنیف دشواری از سایه را در کمال درستی و شیوایی از بر میخواند، غرق در غرور میشوم.
دمشان گرم؛ کارشان درست؛ آنها که در زمانهی عسرت، در کوچهپسکوچههای دور و در خانههای کوچک، جمعها و بزمهای فرهنگی را زنده نگه داشتند.
نظرات بازدید کنندگان
دیدگاه شما
در این یادداشت جز خودشیفتگی و خودگمکردگی چندان نکتۀ خاصی ندیدم! این خودشیفتگی در تمام بابلی هایی که بویی از تواضع نبرده اند، مشهود است…
خیلی دلنشین و دوست داشتنی بود این خاطره…
منم اون روز رو یادمه. البته اون موقع سایه رو اصلا نمیشناختم. :)))))
🙂
چه جالب و قشنگ و لذت بخش…
زیبا نوشتید، سایه یک وزنه بزرگ ادبیاتی هست و حضور در کنارش و برخورد نزدیک با ایشان در کودکی، واقعا اتفاق خوب و ماندگاریه ..
شانس بزرگیه رشد کردن در یک خانواده فرهنگ دوست، و خوبه که قدرش رو میدونید 🙂
یاعث افتخار است که بتوان محضر چنین خانواده ای درک کرد. مهر محفل تان پاینده