یکشنبه 29 اردیبهشت 1392

آقای بازیگر


حالا که البته خدا را شکر، خود آقای انتظامی عزیز چند خطی در شرح داستان آن روز و حضورش در ستاد انتخابات و این‌ها نوشت و شک و شبهه‌ها را برطرف کرد. شک و شبهه‌ای هم البته در کار نبود. داستان هم همانی بود که حدسش را می‌زدیم که احتمالا به کلک و حقه‌ای پیرمرد را کشانده‌اند آن‌جا که عکسی چیزی با او بیندازند و لابد اعتبار و افتخار نداشته‌شان را جای دیگری، از کس دیگری عاریه بگیرند. اما این ماجرا، دست کم دو نکته‌ی قابل توجه داشت که بیش از باقی حواشی‌اش به چشمم آمد:

اول این‌که، حتی تا پیش از این‌که توضیحات آقای انتظامی هم منتشر شود، من برخورد ناپسند و قضاوت بی‌ادبانه‌ی چشمگیری در فضای مجازی ندیدم که نسبت به ایشان صورت گرفته باشد. یعنی اگر از آن دسته آدم‌ها که کارشان فحش دادن و بد و بیراه گفتن به این و آن است بگذریم، ندیدم کسی این ماجرا را زیادی بزرگ کند و چاک دهانش را ور بکشد و هر چه دلش می‌خواهد بگوید. اصلا به نظرم آمد که انگار آدم‌های دور و برم در فضای مجازی تعمدا این موضوع را نادیده گرفتند و زیاد همش نزدند که بخواهد بیش از حد بزرگ شود. یک بخشی از این برخورد عاقلانه البته تاثیر قیافه‌ی شکسته و ناراحت و ناراضی آقای انتظامی در عکس‌ها بود که داد می‌زد به خواست خودش آن‌جا نرفته است. بخش دیگرش اما، که از قضا مهم‌تر است، از یک فهم و درک و بلوغی حکایت می‌کند که انگار دیگر همه‌مان آدم‌شناس شده‌ایم. اصلا بگویم کارکشته شده‌ایم. هم عزت انتظامی را می‌شناسیم که آدم این حرف‌ها نیست و  هم کسانی را که انتظامی را کشانده‌اند آنجا می‌شناسیم که آدم این حرف‌ها هستند. دیده‌اید می‌گویند فلانی آن‌قدر مار خورده‌ است که خودش افعی شده است. حالا حکایت ماست که این‌قدر در این سال‌ها از این نمایش‌ها دیده‌ایم -و البته آن‌قدر آدم‌هایی مثل انتظامی موقعیت محکم و مطمئنی در یاد و ذهن اجتماعی‌مان ایجاد کرده‌اند- که دیگر این کلک‌ها اثر ندارد. این پدرسوخته‌بازی‌ها افاقه نمی‌کند. یک کلام، عملمان بالا رفته است و دیگر این چیزها جواب نمی‌دهد.

دوم این‌که، به نظر می‌رسد اوضاع آن‌قدر خراب است که دیگر از دست برادران مرید و خانه‌زاد، نظیر شریفی‌نیا و احمد نجفی و این‌ها هم کاری برنمی‌آید. یعنی دیگر خود آقایان هم می‌دانند که حنای امثال این‌ها رنگی ندارد و اگر هم چند سال پیش مثلا اعتبار و آبرویی داشتند، در این چند سال، آن‌قدر بیخود و باخود، این‌جا و آن‌جا مصرفش کردند که دیگر چیزی ازش باقی نمانده است. خورده‌اند به خنسی. بعد هم این‌که انگار دیگر کار از تطمیع و پول دادن و این‌ها گذشته و تنها چاره‌ای که باقی مانده است، این است که یک پیرمرد ۸۰-۹۰ ساله را گول بزنند و با کلک ببرند آن‌جا. یعنی دیگر آن‌قدر کف‌گیر اعتبارشان به ته دیگ خورده است که با وجود این‌همه امکانات و توانایی‌های مالی و سیاسی که دارند، نمی‌توانند یک آدم حسابی را با خودشان همراه کنند و مجبور نشوند عزت انتظامی را با این وضع و قیافه‌ی ناراضی آن‌جا بنشانند که بعدش هم بیاید داستان رفتنش را این‌جا و آن‌جا بگوید و آبروشان را ببرد.

حالا همچین می‌گویم آبروشان را ببرد، یکی نداند، فکر می‌کند انگار خیلی براشان مهم است آبروداری.

نظرات بازدید کنندگان

  1. زهرا گفت:

    دقیقاً این “اول این‌که” که گفتی توجه منم جلب کرده بود، و معلومه دیگه حتی به دیده‌های خودمون هم اعتماد نداریم بسکه خیلی چیزها رو پیش چشمهامون جور دیگه نشون دادن!

دیدگاه شما