دوشنبه 13 آذر 1391

از یکی از نامه‌ها


…برایت گفتم. گاهی که یکهو برمی‌گردم و به آن چند ماه فکر می‌کنم، باورم نمی‌شود این‌ها خاطرات خود من باشد. یعنی اصلا نمی‌توانم قبول کنم که این ماجراها برای خود من اتفاق افتاده است و این من هستم که تا این حد برای خودم غریبه و ناآشنا شده بود. همه چیز آن‌قدر دور و عجیب است که انگار نمی‌شناسم آن آدم را. غریبه است. آن قدر غریبه که می‌توانم صندلی‌ام را بدهم عقب، پا روی پا بیندازم و فکر کنم دارم فیلمی را می‌بینم که قبلا –بچگی‌هایم مثلا- یکبار دیده بودمش و حالا بعضی صحنه‌هایش به نظرم آشنا می‌آید. بعد این‌طور می‌شود که اگرچه بقیه‌ی داستان را می‌دانم، اما کنجکاوم که باز ببینمش. باز دنبال کنم و وقتی آدمکی که خودم باشم، آن کارهای احمقانه را می‌کند، تعجب کنم و عصبانی شوم و حتی قبلش خدا خدا کنم که اشتباه یادم مانده باشد و مثلا آن کار را نکند. که می‌کند البته.

باز از خودم می‌پرسم این من هستم که این ماجراها را از سر گذراندم؟ پس چرا همه چیز اینقدر باورنکردنی است؟ چرا این‌قدر دور است همه چیز، حتی قیافه‌ی آن آدمی که اسمش شبیه اسم من است.

تو بگو. وقتی ذهن و جان آدم تا این حد چیزی، خاطره‌ای را پس می‌زند و با این‌که زمان چندانی ازش نگذشته است، آن قدر دور می‌بیندش که انگار خاطری کم‌رنگ در اعماق تاریخ است، آیا می‌توان گفت آن خاطره هیچ زمان رخ نداده است؟ می‌توان گفت آن آدم من نبودم و آن کارها از آدم دیگری سر زده بود؟ چه می‌دانم. پدربزرگم بود شاید یا یکی از اجدادم که سال‌ها پیش، بگویم قرن‌ها پیش، کاری کرد که امروز به چشم من باورنکردنی و احمقانه می‌آید. به چشم منی که صندلی‌ام را عقب داده‌ام، پا روی پا انداخته‌ام و داستان باورنکردنی یکی از اجدادم را می‌بینم که دیگر نیست و لابد تا به حال هفت کفن پوسانده است…

نظرات بازدید کنندگان

  1. مهرناز گفت:

    :((((

  2. Anonymous گفت:

    cheghadr ashna bood in hesssssss

  3. یاسمین گفت:

    آدمه دیگه. گاهی خودش هم خودشو نمیشناسه. 🙂

  4. الهه گفت:

    سوال اینجاست…
    آن زمانی که آنچه نباید اتفاق افتاد من کجای سرنوشتم نشسته بودم…؟!

  5. تهمینه شیبانی گفت:

    در این مواقع از زندگی به حال فراموشکاران غبطه میخورم
    خوشا به حالشان …

دیدگاه شما