دوشنبه 30 مرداد 1391

پنیر سفید فتا


به هر حال این‌همه حرف را باید یک جا قی کنم و بیرون بریزم. چیزهای زیادی روی دلم سنگینی می‌کند که جایی برای گفتنشان ندارم. آدمش را هم ندارم. با این همه مصیبت و گرفتاری که هر کس برای خودش دارد٬ چه توقعی‌ست که کسی بیاید بنشیند ور دل من و قصه‌ی پرغصه‌ی نمی‌دانم چه کوفتی را بشنود. اصلا خودم حالم به هم می‌خورد از این صحنه‌ی فلاکت‌بار. آن هم در این دور و زمانه که آدم‌ها دلشان می‌خواهد همه چیز را مختصر و مفید بشنوند. لب کلام را می‌خواهند بدانند و حوصله‌ی مقدمه‌چینی‌ها صد من یک غاز را ندارند. ترجیح می‌دهند به جای آن‌که یک کتاب را از اول تا آخر بخوانند٬ جمله‌های قصارش را کسی یک‌جا براشان جمع کند و به خوردشان دهد. حتی بچپاند در حلقشان که زحمت جویدن هم نکشند.

امروز چند نامه‌ی پشت‌سرهم برای بهروز فرستادم و او هم در جواب‌شان برایم نقطه فرستاد که یعنی خواندمشان. قرارمان همین است که وقتی چیزی برای هم می‌فرستیم٬ اگر فرصت جواب دادن نیست یا حرفی برای گفتن نیست٬ در پاسخ نقطه بفرستیم که یعنی خواندم. او هم نقطه فرستاد و من کمی سبک شدم که کسی حرفم را شنیده است. چند سوال مهم ازش پرسیدم که در پاسخ همه‌شان به تفصیل برایم نقطه فرستاد. بعد حس و حالم را گفتم که برایم نقطه فرستاد. یادآوری خاطره‌ی مشترکی را کردم که دوستش داشتیم و او هم برایم نقطه فرستاد. سبک شده بودم. تشکر کردم و او هم نقطه فرستاد. دیگر چیزی نگفتم٬ اما کمی بعدتر باز برایم نقطه فرستاد. به دنیا می‌ارزید این نقطه‌ی آخر.

گوش مفت می‌خواهم که حوصله‌ی شنیدن داستان‌های بی‌سروته را داشته باشد. نخواهد از همان اول٬ آخرش را بداند. از این آدم‌های باحال می‌خواهم که می‌گویند راه هم قسمتی از سفر است و باید ازش لذت برد و این‌که نباید از اول به رسیدن و مقصد فکر کرد. عینهو همین آدم باحال‌ها٬ گوش مفت من هم نباید کاری به اول و آخر داستانم داشته باشد. شاید دلم خواست از وسطش شروع کنم و همان وسطش هم تمام کنم. بیاید بنشیند و گوش دهد. تا هر جایش را که گفتم٬ بشنود و بعد هم برود پی کارش. پیگیر هم نشود. نه این‌که هر بار می‌بیندم٬ چشمکی بزند که آقا٬ بالاخره آخر این داستان را نگفتی برامون و قاه‌قاه بخندد. قطعا نباید این‌قدر نفهم باشد. آن‌قدر باهوش باشد که دیگر تا خودم چیزی نگفتم٬ اصلا به رویم نیاورد که چیزی شنیده است و حالا انتظار دارد بقیه‌اش را بشنود. باید آن قدر کتاب خوانده باشد که اگر وسط کتابی را باز کرد و چند صفحه‌اش را خواند٬ با همان چند صفحه دستش بیاید که داستان از چه قرار است.

عصر دوباره چیزی نوشتم و برای بهروز فرستادم. او هم برایم نقطه فرستاد. زیرش هم نوشت که هر چه در بلژیک جستجو کرده است٬ پنیر سفید فتا (نظیر آن‌هایی که در ایران بهش پنیر دانمارکی می‌گوییم) پیدا نکرده است. پرسید من هم در سوییس این مشکل را دارم یا نه. گفتم نه. من پیدا کرده‌ام و صبح‌ها با نان و چایی شیرین می‌خورم. او هم برایم نقطه فرستاد. گفتم گاهی هم عصرها با گوجه و خیار می‌خورم. نقطه فرستاد.

یعنی همچین آدمی می‌خواهم من. اول اسمش ب٬ آخرش ز.

نظرات بازدید کنندگان

  1. Anonymous گفت:

    ………….

  2. mehrnaz گفت:

    ولی او تره هم خرد نمیکند برای نان خرد کردنت 🙁 هجی اسمت رو عوض کرد 🙁 یه روز هست یه روز نیست !!!!

  3. کامبیز گفت:

    یه بز بخر
    بهروزم خوشحال میشه

  4. reyhane گفت:

    khoobe ke neghte kaafie baraye enteghale ehsasetun..va khoobtar inke dooste khoobi darid

  5. تهمینه شیبانی گفت:

    واقعا چه دوست خوبی
    من هم از این دوست ها دارم اول اسمش ز آخرش ه داره
    یک دوست واقعی

دیدگاه شما