جمعه 27 مرداد 1391

کدام دم


نه خود لحظه‌ی از دست دادن عزیزی کسی. نه به خاک‌سپاری‌اش و دیدار آن صحنه‌های گیج و ویجی که آدم با خودش می‌گوید کاش مرده بودم و این‌ها را نمی‌دیدم. نه گریه و شیون و زاری که همه جا را گرفته است. نه خرما و حلوا و صدای قاری که قرآن می‌خواند و بوی گلاب و پیراهن مشکی و این‌ها.

آن لحظه که همه چیز تمام می‌شود و می‌رود هر کس دنبال سر و زندگی خودش. چقدر مگر همه می‌توانند بمانند دور و بر داغدیده تا داغش را سبک کنند. باید زندگی را از سر گرفت. هر کسی کاری دارد و باید برود. بعد از هفتم یا چهلم یا چه می‌دانم هر چه. آن لحظه که همه آخرین تسلیت‌ها و سر سلامت بادها را می‌گویند و می‌روند و به سی خودشان و آدم می‌ماند تنها٬ با غمی که سبک نشده است. با داغی که تازه‌تازه بر دل است. همه می‌روند و یکهو دور و برش خالی می‌شود. خالی خالی. تنهای تنها و تازه می‌فهمد وای٬ چه آمد بر سرم.

آن لحظه.

نظرات بازدید کنندگان

  1. parastoo samiee گفت:

    چی شده؟ نگران شدم

  2. کامران گفت:

    آقا من نگران شدم. خدای نکرده اتفاقی که نیافتاده؟

  3. reyhane گفت:

    vahshatnaake..ye kaaboosi ke hamishe tarsesh hast

  4. الهام گفت:

    آره همون لحظه….چه لحظه طولانی ای…انگار تا ابد ادامه دارد
    همون طولانی ترین لحظه…

  5. دريا گفت:

    از بچگیم بزرگترین ترس زندگیم از دست دادن اعضاى خانوادم بود و همیشه تو خلوت کودکانه خودم از خدا مى خواستم که یا من زودتر از اونا برم یا اینکه همه با هم بریم.گذشت و گذشت بزرگ شدم اما بى خبر از اینکه هنوز همون بچه کوچولوى لوس با همون ترسهاى بچگیش بودم.یکى از عزیزانم رو که دنیام به دنیاش گره خورده بود رو جلوى چشمام از دست دادم و نمیتونستم کارى بکنم در یک لحظه انگار کل دنیا رو سرم خراب شد و احساس مى کردم دنیا دیگه به آخر رسیده.از اون به بعد دیگه همه چیز برام سیاه سیاه شد.رنگها هم دیگه برام تعریف و جایگاهى نداشت.ولى تو همون روزهاى سیاه خدا رو شکر مى کردم که تونستم تا آخرین نفس کنارش باشم و از عشقش بهره مندشم.روزها و ماهها همینجورى سپرى میشد و من دلتنگ تر از روز قبل میشدم.حدودا بعد از یکسال تونستم یواش یواش با این موضوع کنار بیام و خودم رو پیدا کنم.به حدى که بعد از گذشت چندین سال به این موضوع رسیدم که آدمهایى هستن که همیشه و همیشه زنده اند و زنده بودنشون منوط به زنده بودن جسمشون نیست و یاد و خاطراتشون همیشه تو قلبمون سبز میمونه و حسى که دارم خیلى دور خیلى نزدیک هست در عین دور بودن یه تکه از قلبم متعلق بهش هست و گرماى عشقش رو هر روز بیشتر از روز قبل احساس مى کنم و برعکس اون آدمهایى هستن که با وجود زنده بودن براى آدم میمیرند و به نظر من این موضوع واقعا تاسف بار و غم آلود هست ولى این مورد نه خاکسپارى داره و نه تسلیتى.بعد از این موضوع تونستم با بزرگترین ترس زندگیم مواجه بشم و قدر تک تک لحظاتم رو بیشتر بدونم و یاد گرفتم اگر کسى تو زندگى بهم بدى کرد جوابش رو با خوبى و محبت بدم چون همین محبت و خوبیها باعث زنده بودنمون میشه.به امید روزى که من هم جز همون دسته از آدمها باشم که زنده بودنم منوط به جسمم نباشه.
    براى هممون تو زندگى از این دم هایى هست که فکر مى کنیم دیگه بعد از اون بازدمى وجود نداره تو همین دم و بازدمها هست که بزرگ میشیم و قدر با هم بودنها رو بیشتر میدونیم.کارى کنیم که تو این دم ها از وجدانمون راضى باشیم.

دیدگاه شما