جمعه 20 مرداد 1391

عاشقانه: من و هکرم


من تجربه‌ای از هک شدن را با این وسعت نداشتم. تمام اطلاعات من از چنین فاجعه‌ای برمی‌گشت به ۷-۸ سال پیش که یک ویروسی چیزی به جان کامپیوترم افتاد و بخشی از اطلاعات هاردم را پاک کرد که البته بعدش توانستم آن‌ها را بازیابی کنم. دوستی که برای بازیابی اطلاعات کمکم کرد٬ بهم گفت که یک جایی٬ این ویروس چیزی ازم پرسیده است که باید می‌گفتم نه و البته گفتم آره و همین مجوزی شد برای ویروس که چنین بلایی سرم بیاورد. دوست متخصصم٬ همچنان که -مانند مارگیری که برای کشیدن مار دستش را در سوراخ می‌کند- مشغول بیرون کشیدن اطلاعاتم از هارد بود٬ بهم توصیه‌ی اکید کرد که هیچ وقت تا از چیزی مطمئن نشده‌ام٬ جواب مثبت به آن ندهم. و این شد نهایت آموزه‌ی امنیتی من در فضای مجازی و بلکه همه‌ی زندگی.  سال‌ها بعد٬ شبی در استکهلم٬ در کلابی جایی بودم و دختری از من چیزی پرسید که چون درست سوالش را نفهمیده بودم٬ بی‌درنگ به آن جواب منفی دادم. حالا که فکرش را می‌کنم٬ آن شب می‌توانست برایم شب بهتر و خاطره‌انگیزتری باشد٬ اگر توصیه‌های دوست متخصصم مانند آینه‌ی دق جلوی چشمانم نمی‌آمد.

نتیجه این‌که تصویر احمقانه‌ای که از حمله‌های اینترنتی و ویروس‌های کامپیوتری در ذهن من ماند٬ این بود که اولا همواره این موجودات برای آسیب‌رسانی اذن ورود می‌گیرند و ثانیا سوالشان را طوری مطرح می‌کنند که اگر جواب منفی بهشان بدهی٬ همه‌ی نقشه‌ها و برنامه‌هایشان به هم می‌ریزد.

این بار اما این‌طور نبود. از ایمیل‌هایم شروع کرد و یکی‌یکی‌شان را ازم گرفت. بعد سر وقت فیس‌بوکم رفت و ترتیب آن را هم داد. تیر آخر را هم به گاهک زد و پاکش کرد از صحنه‌ی تاریخ. احساس شخصی‌ام این است که هدف نهایی همین گاهک بود. وگرنه هزار کار دیگر هم می‌شد کرد با این پسووردها و اکانت‌ها. ولی این‌که صاف رفت سر وقت گاهک٬ به گمانم چیزی آن‌جا بود که آزارش می‌داد. یا شاید هم دچار توهم شده‌ام٬ نمی‌دانم.

حالا این‌ها مهم نیست. چیزی که من واقعا دوست دارم با شما به اشتراک بگذارم و اصلا جایتان خالی بود که با چشم خودتان ببینید٬ تصویر دیروز من بود. نمای کاملی از یک موجود مفلوک و ناتوان در برابر قادر مطلق. مانند این بازی‌های کامپیوتری که غول مرحله‌ی آخر قد و قواره‌اش ده برابر شماست و هرچه شلیک می‌کنید و شمشیر می‌کشید٬ اثری بهش ندارد. آن‌جا ایستاده است و نگاهتان می‌کند و هر از گاهی با فوتی یا تلنگری پرتتان می‌کند آن دورها. داستان دیروز من و این هکر بود. گفتم. باید می‌بودید و می‌دیدید که چطور با فلاکت نشسته بودم پشت کامپیوتر زپرتی‌ام و تند‌تند تلاش می‌کردم پسووردهایم را بازیابی و عوض کنم و تا یکی‌شان را انجام می‌دادم و می‌آمدم نفسی بکشم٬ می‌دیدم یکی دیگر را عوض کرده است. انگار خوشش آمده بود از این بازی. تلاش مذبوحانه‌ای می‌کردم٬ مانند گوسفندی که می‌داند دیگر دست و پا زدن فایده‌ای ندارد و سر و کارش با سلاخ است. عینهو بازی دوران بچگی‌ام که دور مورچه‌ها آب می‌ریختم و راه فرارشان را می‌بستم٬ به هر جا که سرک کشیدم٬ راهم را بست و از هر طرف که رفتم٬ جز وحشتم نیفزود. کفاره‌ی گناهانم بود انگار که در این ماه عزیز می‌دادم.
از یک جایی به بعد دیگر بازی را رها کردم و ژست آدمی را گرفتم که می‌داند با فضاحت در حال باخت است و برای همین٬ ترجیح می‌دهد پیش از اتمام بازی با احترام از این جدال نابرابر بیرون بکشد. عقب نشستم و برای این‌که دست‌کم پیش خودم عزت نفس لگدمال شده‌ام را ترمیم کنم٬ این شعر شاملو را زمزمه کردم که:

هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،

که پیش از آن که باره برانگیزی

آگاهی

که سایه‌یِ عظیمِ کرکسی گشوده‌بال

بر سراسرِ میدان گذشته‌است:

تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده در خاک کرده‌ است

و تو را
از شکست و مرگ

گزیرنیست.

گاهی هم که خیلی لجم می‌گرفت٬ به سبک دایی‌جان ناپلئون سری تکان می‌دادم و این را می‌خواندم که:

در کف شیر نر خون‌خواره‌ای / غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای

تا غروب دوستانی که خبردار شده بودند٬ به دادم رسیدند و هر کدام راهنمایی‌ای کردند. تا پاسی از شب هم طول کشید کارم. تمام توصیه‌های امنیتی دوستانم را به کار گرفتم و به توصیه‌ی آن دوست متخصصم هم عمل کردم و به هر سوالی که ازم شد٬ جواب منفی دادم. کلی هزینه کردم و آنتی‌ویروس پولی با محافظت بالا گرفتم. ایمیل‌هایم را به هزار مصیبت بازیابی و همه‌ی اطلاعات ورودشان را عوض کردم. با بلاگر تماس گرفتم و متقاعدشان کردم که از آرشیو خودشان گاهک پاک‌شده را دوباره به من برگردانند. وقتی مثلا خیالم راحت شد که همه چیز امن و امان است٬ بیهوش روی رختخواب افتادم. صبح بیدار شده نشده٬ کامپیوتر را روشن کردم و با دلهره سراغ ایمیل‌هایم رفتم. دیدم از یکی از ایمیل‌های خودم برایم پیام داده است که:
Long and busy day?!

This is not the last time. See you again for more fun.

واقعیت از این روشن‌تر نمی‌توانست خودش را به من نشان دهد. انگار تمام دیروز٬ هر چه بیشتر تلاش کردم دورش کنم٬ به من نزدیک‌تر شده بود. به خودم نگاه کردم و یکهو حقیقت مانند پرده‌ی روشنی جلوی چشمم بالا رفت. فهمیدم باید این را هم مانند جزیی از زندگی خودم بپذیرم؛ مانند صدها واقعیت دیگر که وجود دارد و بخشی از من شده است. مثل این واقعیت که اسمم اویس است و زود به زود دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شود. مثل این‌که موقع راه رفتن شکمم را جلو می‌دهم و بوی عطرهای خنک را دوست دارم. مثل این‌که ۱۲ سالم بود که با اولین دختر زندگی‌ام آشنا شدم و ۱۶ سالم بود که عاشق شدم. برگشتم و دیدم تمام دیروز ما به هم نزدیک و نزدیک‌تر شده بودیم و تمام تلاش‌های من برای فرار٬ به واقع در نگاه او دلبری‌های عاشقانه‌ای بود که بیشتر دنبال من می‌کشاندش و حالا که خوب فکرش را می‌کردم٬ می‌دیدم ناقلا به دل من هم نشسته است.


چهره‌اش را در ذهنم تصور کردم. آن طرف کامپیوتر٬ جایی در این دنیا نشسته بود و به من لبخند می‌زد.

نظرات بازدید کنندگان

  1. Amir Hossein گفت:

    خیلی‌ باحال نوشتی‌. واقعا قلمتو دوس دارم داداش. کارت درسته. البته واقعا ناراحتم واسه اتفاقی که برات افتاده. سود کمپوتریمم انقدرا نیس که بتونم کمم خوبی‌ بکنم. ولی‌ واقعا از قلمت حضع بردم. ایشالا این مشکلم حل می‌شه. ارادت داریم داداش تا خود استکهلم.

  2. Amir Hossein گفت:

    خیلی‌ باحال نوشتی‌. واقعا قلمتو دوس دارم داداش. کارت درسته. البته واقعا ناراحتم واسه اتفاقی که برات افتاده. سود کمپوتریمم انقدرا نیس که بتونم کمم خوبی‌ بکنم. ولی‌ واقعا از قلمت حضع بردم. ایشالا این مشکلم حل می‌شه. ارادت داریم داداش تا خود استکهلم.

  3. مهسا گفت:

    اویس جان این بازی آدمو به یاد فیلمهای ترسناک می اندازه

  4. Amir Ali گفت:

    اویس جان ،دم را غنیمت بشمارم و تا دوباره بازی شروع نشده از گاهک فیض ببریم .خوش حالم که فعلا برگشته

  5. Anonymous گفت:

    عالی بود، یادم رفته بود این ادبیات رو

  6. شهریار گفت:

    آقا این هکرت اون یارو,طرفدار فراماسونریه نباشه ؟!
    یادت میاد در مورد کی حرف میزنم ؟!

  7. Anonymous گفت:

    چه راه دور
    چه راه دور بی پایان
    نفس با خستگی در جنگ…..

    Just 4 More Fun!!!!

  8. Anonymous گفت:

    گاهی وقتها باید دست از تلاش بیهوده برداشت
    و کمی صبر کرد قبول داری؟

دیدگاه شما