دوشنبه 7 فروردین 1391
اینجا یا آنجا
مثالش ساده است. فرض کنید شما در محل کارتان همکار یا رییسی داشتید که باعث آزارتان بود و یا –به هر دلیلی- مایل به دیدار و کار کردن با او نبودید. این آزار و نارضایتی تا حدی پیش رفت که حتی یک لحظه ماندن در این محیط برای شما عذابآور شد و بالاخره به نقطهای رساندتان که تمام هزینههای تغییر شغل را پذیرفتید و پس از جستجو و دشواریهای فراوان٬ کار جدیدی را در محیطی جدید شروع کردید. کار جدیدتان همانی بود که ازش تعریف زیادی شنیده بودید و یقین داشتید از کار پیشینتان بهتر خواهد بود.
پس از گذشت مدتی٬ کمکمک مشکلات کار جدید هم به چشمتان میآید: راهش به خانهی شما دور است٬ کارش ساده و پیشپا افتاده است و شما را ارضا نمیکند٬ فضای زیرآبزنی همهجا حاکم است٬ حراست به پوشش و حجاب گیر میدهد و چیزهایی از این دست که بالاخره همهمان دستکم با بعضی از آنها سر و کار داشتهایم. مشکلات محل کار جدید آنقدر زیاد و متنوع است که گاهی حتی شما را در درست بودن تصمیمتان برای تغییر شغل به تردید میاندازد. اما همیشه یک نکته را به یاد خود میآورید و آن هم این که کار جدید٬ با وجود تمام مشکلات٬ دستکم این حسن بزرگ را دارد که از شر آن همکار یا رییس پدرسوختهی کار اول خلاصی یافتهاید و آزاری از او به شما نمیرسد. راست هم میگویید. از او خبری نیست. اما سوال اصلی این نیست. سوال اصلی -که شاید حتی از فکر کردن به آن هم واهمه داشته باشید- مقایسهی ساده و منصفانهایست میان مجموع مشکلات کار اول و کار دوم و اینکه آیا این جابهجایی کار درستی بوده است یا خیر. چه بسا اگر مشکلات کاری هر کدام را جمع بزنید٬ ببینید در کل تفاوت چندانی با هم ندارند٬ ضمن اینکه کار دوم فاصلهاش تا خانهی شما به مراتب بیشتر از کار اول است.
اما مشکل اینجاست که هیچکدام از ما دلمان راضی نمیشود اشتباه خود را بپذیریم و –اگر امکانش باشد- برگردیدم به سر کار پیشینمان. دلیلش هم مشخص است: بازگشت٬ نوعی اعتراف به شکست است و سرشکستگی دارد.
من همیشه برای کسانی که برای رفتن از ایران از من مشورت میخواهند٬ مشابه این مثال را میزنم و تلاش میکنم با این مقایسه در شرایطی قرارشان بدهم که تصویر واقعیتری از داستان رفتن داشته باشند. بهشان میگویم مهم نیست که تا چه اندازه در ایران درگیر مشکلات هستند. مهم این است که ذهنیت درست و واقعبینانهای از زندگی خارج از ایران داشته باشند و مقایسهی منطقیای میان اینجا و آنجا کنند. جالب اینکه تقریبا همیشه هم تلاشم بیثمر بوده است. گویا تب رفتن٬ وقتی به جان کسی میافتد٬ چنان خواب و خیالش را میرباید که انگار به قول سعدی٬ دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشش.
چند نکته:
۱- این درست که در ایران مشکلات و مصیبتها چنان همهی ابعاد زندگیمان را فرا گرفته و عرصه و همه چیز را بر ما تنگ کرده است که حتی نفس کشیدنهامان هم به شماره افتاده است. این هم درست که بسیاری از کشورها امکانات و کیفیت بسیار بهتری از زندگی را برای مردم خود فراهم آوردهاند. اما هیچکدام از اینها توجیه این نمیشود که ما –در مقام یک مهاجر که تفاوتهای بسیاری با مردم خود آنها داریم- پیش از رفتن٬ مقایسهی منطقی و واقعبینانهای از شرایط این طرف و آن طرف انجام ندهیم و واقعیتها را نادیده بگیریم.
۲- بخش زیادی از مشکلات رفتن چیزهاییست که جز با ورود به آن فضا و از طریق مشاهده و لمس مستقیم قابل درک نیست. گمان این هم که سفرهای یکی دو هفتهای و توریستی بتواند تصویر واقعیای از زندگی آن طرف نشان دهد٬ بسیار سادهلوحانه است. تصویر واقعی چیز دیگریست. تصویر واقعی مشکلات غربت است و تنهایی و دور بودن از دوستان و خانواده. مشکلات زبانی است و ناتوانی از برقراری ارتباط درست و رضایتبخش با آدمهای دور و بر. زندگی در یک اتاق ۲ در ۳ متر است با یک خط اینترنت که میشود ارتباط آدم با همهی دنیا و کسانی که دوستشان داریم٬ ولی دور از ما هستند. میشود دهها مشکل دیگر از این دست. البته خوبیهایش هم بسیار زیاد است. اما٬ گفتم٬ بحث مقایسه و سبک سنگین کردن است. مثلا اگر شما آدمی هستید که تنهاییهای طولانی و مفرط افسردهتان میکند٬ دیگر مهم نیست که چه مشکلاتی در ایران آزارتان میدهد. مهم این است که سرتاپایتان را هم اگر در خارج از ایران طلا بگیرند٬ شما نباید بروید. میروید و افسرده میشوید. آدم دیگری میشوید که آن طلاها هم به هیچ کارتان نمیآید.
۳- این یک واقعیت است که بخش زیادی از کسانی که رفتهاند و برنگشتهاند٬ نه از این رو ماندگار شدهاند که از شرایط زندگی آنجاشان رضایت کامل –یا حتی نسبی- دارند. به سادگی معنایش این است که برگشت را نوعی شکست میدانند و از این سرشکستگی فرار میکنند. باور کنید یا نکنید٬ من کسانی را میشناسم که همهی عمرشان را برای فرار از همین سرشکستگی در غربت گذراندند و حاضر به بازگشت نشدند.
آدمها با هم فرق دارند. نگاه آدمها هم در گذر زمان عوض میشود. من خودم هم که دارم اینها را مینویسم٬ قبلا –مثلا ۴-۵ سال پیش- نگاهم به داستان رفتن چیز دیگری بود. اما الان٬ این لحظه٬ اگر کسی را ببینم که پس از مدتی زندگی در خارج از ایران به خانه بازگشته و زندگی سابقش را از سر گرفته است و ابایی هم از طرح این نکته ندارد که زندگی خارج از ایران به مذاقش خوش نیامده است٬ نه سعی میکنم منصرفش کنم و نه به تحقیر نگاهش میکنم. سوال چندانی هم ندارم که ازش بپرسم. حتی اگر بدانم آنجا شغل یا موقعیت تحصیلی خوبی داشته است و خیلی چیزهای دیگر که همه را نادیده گرفته و رها کرده و بازگشته است٬ باز هم تعجب نخواهم کرد.
بلند میشوم. به احترام کسی که شجاعت برگشت را دارد و تنها فرصت زندگیاش را با خجالت کشیدن و رودربایستیهای احمقانه تاخت نزده است و انتظارهای نابهجای اطرافیان را بر رضایت درونی خودش ترجیح نداده است٬ بلند میشوم و تمامقد میایستم. کلاه که ندارم. ولی اگر داشتم ٬ کلاهم را هم برمیداشتم.
نظرات بازدید کنندگان
دیدگاه شما
خودتان کجا زندکی می کنید الان؟
حیف که خیلی هابه نتائج شما رسیده اند و نمی توانتد برکردند جون جایشان در أوین خواهد بود احتمالا
رفتن یک تغییر است. یک شروع دوباره و این بهترین انگیزه برای زندگی و زنده ماندن است.
اویس جان
مطلب بسیار زیبایی نوشتی. می خواهم تجربه فردی خود را از زندگی در غربت برای دوستان بازگو کنم که دقیقاً تأیید مطالب بالاست. من بعد از مدتی زندگی در امریکا به این نتیجه رسیدم که بهترین جای زندگی، با تمام مشکلات موجود، خانه است و اکنون چند روزی است که به ایران و کار سابق خودم بازگشتم. در جواب دوستانی که دنبال تغییر هستند باید بگویم که تغییر صرفاً تغییر محل زندگی یا کشور نیست. تغییر در شیوه زندگی و طرز فکر خوب زندگی کردن است که اگر صورت نگیرد به جهنمی درونی تبدیل می گردد. من عاشق رفتن به خارج از ایران بودم و در جایی زندگی کردم که به نوعی بهشت آرزوهای ایرانیان است اما از این مسأله غافل بودم که بهشت جایی است که بهترینهایتان در آنجا حضور دارند. داستانی را در این رابطه برایتان نقل میکنم شاید مصداق صحبتهای بالا باشد:
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند?!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: “روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟”
دروازهبان: “روز به خیر، اینجا بهشت است.”
– “چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.”
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: “میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید.”
– اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:” واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.”
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: ” روز بخیر!”
مرد با سرش جواب داد.
– ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
– بهشت!
– بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
– آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:” باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! “
– کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند…
بخشی از کتاب “شیطان و دوشیزه پریم ” اثر پائولو کوئیلو
شاید به نظر بسیاری که این مسائل را تجربه نکرده اند احساسی و خنده دار به نظر بیاید اما واقعیت در این است که انسان شرقی نهادش با عاظفه بنیان گذاشته شده است، هر چقدر هم خود را در پس این پرده های خیالی پنهان نماید.
هومن شبابی
آقای شبابی، من ۸ سال است که میخواهم وبلاگ بنویسم، ولی حوصلهی تایپ کردن مطالب را ندارم. همت والای شما در نوشتن این متن بلند بالا، آن هم صرفاً برای آنکه نظر خودتان را دربارهی مطلبی در یک وبلاگ اعلام کرده باشید، من را متنبه کرد. من از همین تریبون استیجاری اعلام میکنم که متنبه شدهام، و دیگر از این به بعد نمیگذارم که گشادی لولهنگ، مرا از انجام ضروریات باز دارد.
مخلص شما،
بهروز
خواهش می کنم آقا بهروز:
قابلی نداشت.
واقعاخیلی خوب و زیبا مینویسین
چند تا از نوشته هاتونو خوندم خیلی خوب بود