در ستایش همت بلند
این آخرین باری که ایران بودم٬ در مهمانیای٬ درز شلوارم که دو پاچه را به هم وصل میکند کمی باز شد. همان خشتک را میگویم. البته نه آنقدر که چیزی هویدا شود و اسباب آبروریزی را فراهم آورد. ولی به هر حال شلوار پلوخوریم بود که با کت میپوشیدمش و باید پیش از آمدن به سوییس میدادم درستش کنند. خوب میدانستم تعمیر و وصلهپینه و اینجور کارها در این دیار فرنگ مصیبتیست برای خودش. اینطور نیست که شلوار را برداری ببری خیاطی و بگویی آقا این را کمی تنگ کن یا دمپاش را کوتاه کن. بعد هم که کوتاهش کرد٬ همانجا بپوشیش و بروی پی کارت. دنگ و فنگی دارد و به این سادگیها نیست. تجربهی شخصیم در این باره برمیگردد به چند سال پیش٬ آن زمانی که در سوئد زندگی میکردم. شلوار جینی داشتم که با خون دل خریده بودم و از قضای آسمان در همان ماه اول اقامتم در سوئد زیپش مشکل پیدا کرد. ۴ ماه آزگار نتوانستم بپوشمش تا بالاخره گذرم افتاد به ایران و بردم دادمش خیاطیای جایی که پنج دقیقهای درستش کرد. ۴ ماه آزگار شلوار زاربلایی* را آویزان کردم در کمد و هر بار که چشمم بهش میافتاد٬ آه از نهادم برمیآمد که بابت یک زیپ بیقابلیت از پوشیدنش محروم شدهام. همین در یادم مانده بود که دوماه پیش که ایران بودم و درز شلوارم کمی باز شد٬ به خودم نهیب زدم که باید پیش از آمدن به سوییس درستش کنم. خاصه اینکه کتوشلوار پلوخوریم بود و اگر در غربت بهش نیاز پیدا میکردم٬ جایگزینی نداشت و دستم را میگذاشت در پوست گردو.
راست میگویند کار امروز را نباید به فردا واگذاشت. آنقدر دستدست کردم و حوالهی امروز و فرداش دادم که روز پیش از پروازم یکهو یادم آمد آنجای شلوارم همچنان باز است. پنجشنبهای که میخواستم بیایم تهران و فردایش بپرم به ژنو٬ سر ظهر برای خداحافظی رفتم خانهی مادربزرگم و شلوارم را هم همانجا٬ نزدیک خانهی مادربزرگم دادم به آقای نصیری٬ خیاط آبا و اجدادیمان که از بس درز و پارگی نسلاندرنسل خانوادهی ما را وصلهپینه زده است٬ نادیده و چشمبسته میداند چهکارش باید بکند. القصه٬ همان ۵ دقیقهای که با مادربزرگم به خداحافظی مشغول بودم و او دعا ثنام میکرد٬ نصیری هم درز را دوخت و خیالم را راحت کرد. شلوار را برداشتم و آمدم تهران. فرداش (جمعه) هم ژنو.
شنبه٬ یعنی روز بعد از ورودم به سوییس٬ باید در کنفرانسی در مقر سازمان تجارت جهانی شرکت میکردم. موضوع کنفرانس شیوههای حل و فصل دعاوی در حیطهی انرژی بود و استادم اصرار داشت از دستش ندهم. کنفرانس در یکی از سالنهای اصلی همایشهای سازمان تجارت جهانی برگزار میشد که سالن بسیار تر و تمیز و پدرمادرداری بود. شرکتکنندگان هم عمدتن آدمهای کلهگندهای بودند و در مجموع سطح کنفرانس سطح بالایی به شمار میآمد.
نشسته بودم روی صندلی و به صحبتهای سخنران گوش میدادم که یکهو با خودم فکر کردم این نخ٬ نخی که درز خشتک پارهی مرا دوخته است٬ پریروز که در خیاطی نصیری٬ واقع در پنجشنبهبازار بابل٬ لابهلای باقی نخها چرت میزد و منتظر بود نصیب شلوارپارهای پیراهنکهنهای چیزی شود٬ آیا هیچ گمان میبرد کمتر از دو روز بعد در ژنو٬ در سالن اصلی سازمان تجارت جهانی حضور به هم رساند؟ به باقی نخها فکر کردم که ماندند در دکان نصیری و حالا لابد مدام بین خودشان از تکه نخی حرف میزنند که بختش بلند بود و خدا زد پسکلهش و به نان و نوایی رسید. هر کدام هم سعی میکنند حکایتی از دوستی خود با آن نخ سرهم کنند تا خود را به او نزدیکتر و صمیمیتر نشان دهند. نخمادرها و نخپدرهایی در ذهنم آمدند که به نخبچههاشان سفارش میکنند مانند آن نخ که به بالاها راه یافت آنها هم تلاش کنند در جای خوبی سوزنشان را گیر دهند تا بتوانند بار خود را ببندند. پیرنخها هم افسانههایی سرهم میکردند که این نخ از ابتدا نظرکرده بود و حتی پیش از این که قسمت این شلوار شود چند باری گذرش به چرخ خیاطی افتاده بود
٬ اما هر بار سوزن شکسته و کار ناتمام مانده بود. انگار قسمتش بود که نصیب این شلوار شود.
به قضا و قدر و تقدیر فکر کردم و این که چطور این نخ از آن همه نخ بختش بلندتر بود و فرصتی یافت که بیاید و دنیا را ببیند. اولش فکر کردم شاید این اجر و مقامی که یافت٬ صلهی تواضع و فروتنیای بوده است که پیشتر در دکان خیاطی نصیری از خودش نشان داد و حالا پاداشش را یافته است. به قول شیخ اجل سعدی:
بلندی از آن یافت کو پست شد / در نیستی کوفت تا هست شد
بعد گفتم آخر چه تواضعی. این هم یک نخی بود قاطی نخهای دیگر. مگر بقیه چهکار میکردند که این یکی نکرده بود. همهشان نشسته بودند به چرت زدن و به قول شاملو نوبت خود را انتظار میکشیدند.** بعد دوباره گفتم٬ اما نه. این یکی حتمن از باقی نخها زرنگتر بود. احتمالن آن اول که وارد مغازه شدم و با نصیری سلام و علیک کردم و نصیری پرسید کی آمدهام و کی میروم٬ گوشش تیز و حواسش جمع بود و فهمید اگر قصد سیاحت و دنیاگردی دارد٬ باید درز خشتک این شلوار را بچسبد که صاحبش مسافر فرنگ است؛ که چسبید. خودش را انداخت جلو و با این که نوبتش نبود٬ از باقی نخها که چرت میزدند و حواسشان نبود٬ سبقت گرفت و خودش را وصلهی این شلوار کرد. در واقع همت خودش بود که او را به اینجاها رساند:
ذره را تا نبود همت عالی حافظ / طالب چشمهی خورشید درخشان نشود
همینطور فکرهای پرت و پلا در سرم وولوول خورد و تا آنجا مرا به خودش مشغول کرد که به کل از کنفرانس و سخنران و باقی چیزها پرت افتادم. تنها زمانی به خود آمدم که سخنرانی تمام شد و ملت شروع کردند به دست زدن. من هم دست زدم؛ ولی نه برای سخنران. برای نخی که همت عالی داشت و خودش را دو روزه از خیاطی نصیری در پنجشنبهبازار بابل به سالن همایشهای سازمان تجارت جهانی در ژنو رساند تا در کنفرانس شیوههای حل و فصل دعاوی در حیطهی انرژی شرکت کند. چه بسا اگر زودتر بهش خبر میدادند و فرصت کافی میداشت٬ مقالهای هم در کنفرانس ارائه میداد. این همتی که من از این نخ دیدم٬ هیچ چیز ازش بعید نبود.
* زاربلا (به کسر ب) در مازندرانی یعنی به سختی. زاربلایی کنایه از چیزیست که به دشواری به دست آمده باشد.
** شعر شبانه از کتاب ابراهیم در آتش (در نیست٬ راه نیست…)
همت بلند دار که نخ های روزگار از هممت بلند بجایی رسیدهاند
من همیشه راجع به مگس های تو هواپیما اینجور فکر میکنم…..فکر کن…از خانواده و فامیل و همه جدا میشن میرن یه طرف دیگه دنیا….همینجور الکی
توصیف فوق العاده ای بود..
کاش منم همجین همتی داشتم!!
چه جالب! فکر میکردم برای اشیا جان قائل بودن فقط مخصوص منه! حالا میبینم هستند باز هم کسانی که این جوری فکر میکنند!
خیلی خوب بود. کلی خندیدم. منم راجع به خیلی از وسایل و خوراکی هایی که از ایران میارم همچین فکری میکنم اما توصیف تو خیلی بامزه بود :))