پای پنجره
اینجا پنجرهی خانهی جدیدم٬ مشرف است به حیاط یک مهدکودک. روز اول که اسباب کشیدم٬ گفتم خدا کند سروصدای بچهها کلافهم نکند. که نکرد؛ به خودش عادتم داد. حالا روزهایی که هوا سرد یا بارانیست٬ یا آخر هفتهها که تعطیل است٬ دلم برای سر و صدایشان تنگ میشود.
روزهایی که شب قبلش تا دیروقت به کاری نشستهام و نمیخواهم صبح زود بیدار شوم٬ ساعت نمیگذارم. کرکرهی پشت پنجره را هم میکشم پایین تا آفتابِ دم صبح چشمانم را نزند و خوابم را نفله نکند. بعد آنقدر میخوابم تا با سروصدای بچههایی که دارند بازی میکنند و از سر و کول هم بالا میروند٬ از خواب بیدار شوم. میآیم پای پنجره٬ کرکره را بالا میدهم٬ بچهها را میبینم که گرم بازی هستند و یکهو روزم شروع میشود. زندگیم انگار شروع میشود. تا دست و رویم را بشورم و تکانی به خود بدهم٬ آب جوش آمده و چای آماده است. زندگی دانشجوییست دیگر. چای کیسهای و این حرفها. لپتاپ و لیوان چایم را برمیدارم٬ صندلی را سر میدهم کنار پنجره و همانجا مینشینم به خواندن خبرها. با یک تیر چهار نشان میزنم: آفتاب میگیرم٬ بچهها را دید میزنم٬ خبرها را میخوانم و چای میخورم.
خوشبختی به همین سادگی٬ بیمنت و خواهش٬ هر روز صبح در خانهی مرا میزند. در را باز نکنم٬ از پایین پنجره صدایم میزند.
وای اویس عااااااااااالی نوشته بودی
چه زندگی راحت و بی دغدغه ایی داری