چهارشنبه 10 فروردین 1390

سفیکسیم


۱۸-۱۹ سالم بود که با علی٬ دوست و هم‌خانه‌ی آن دورانم٬ خانم بلند کردیم. ما که نه٬ او ما را بلند کرد.

آن زمان کمی بالاتر از سه‌راه ضرابخانه یک داروخانه‌ی شبانه‌روزی داشت که الان تعطیل شده است. آخر شب بود. رفته بودیم دارویی چیزی بخریم. ایستاده بود منتظر ماشین. بیرون که آمدیم٬ آمد جلو که تا فلان‌جا برسانیمش. بعد که در ماشین جا خوش کرد٬ سرصحبت باز کرد که شما دو تا جوان چه می‌کنید و چرا خوش نمی‌گذرانید و این حرف‌ها. آخرش هم گذاشت در کاسه‌مان که یکی-دو ساعتی وقت دارد و قیمتش را هم گفت که منصفانه بود. گفت به‌مان تخفیف دانشجویی داده است. شب تاریک و سنگستان و ما مست. دو دانشجوی تشنه٬ خورده بودیم به پست یکی که خودش پیشنهادش را داده بود و تخفیف دانشجویی هم می‌داد. سر خر را کج کردیم به سمت خانه.

اول در ماشین که گفت اسمش مریم است. بعد در خانه بروز داد سرِ کار سهیلا صدایش می‌کنند. کارش چه بود. در درمانگاه نمی‌دانم کجا٬ تزریقاتچی بود. آمپول می‌زد٬ سرم قطع و وصل می‌کرد. پانسمان می‌کرد و همین کارها. به شوخی درآمد که روزها ما مردم را آمپول می‌زنیم و شب‌ها مردم ما را؛ که من و علی گرخیدیم. بچه بودیم. یکهو انگار حماقتمان آمده بود جلوی چشممان. نصفه‌شبی یکی را که خودش پیشنهاد داده بود و تخفیف دانشجویی هم می‌داد٬ آورده بودیم خانه. این که روزها آمپول می‌زند٬ از کجا معلوم شب‌ها هم نزند؟ این را علی گفت. اصلن از کجا معلوم خودش مرضی چیزی نداشته باشد. هر دومان ترسیده بودیم. به تکاپو افتادیم که قضیه را منتفی کنیم و بفرستیمش برود. ‌من‌من کردیم و بهانه آوردیم که امشب آمادگی‌ش را نداریم و باشد برای یک شب دیگر. گفتیم بابت وقتی که ازش گرفته‌ایم٬ پول را تقدیمش می‌کنیم که مغبون نشود. ناراحت شد که این‌جوری پولش حلال نیست و او کاری نکرده که بخواهد پول بگیرد. گیر داد که باید حتمن خدمات بدهد. ما هم گفتیم راضی هستیم به دادنش و از شیر مادر برش حلال‌تر است. توی دلمان هم خداخدا می‌کردیم که زودتر برود. زیر بار نمی‌رفت که کاری‌نکرده پولی بگیرد. از ما اصرار و از او انکار. آخرش گیر داد که آن آمپول سفیکسیم را بیاورید بزنم تا پولی که می‌گیرم حلالم شود. آمپول برای من بود که آن زمان‌ها سینوزیت حاد داشتم. از داروخانه که آمده بودیم بیرون دستمان دیده بود. یقین حاصل شد برایمان که این تا امشب ما را آمپول نزند٬ دست‌بردار نیست. افتادیم به چه‌کنم چه‌کنم. علی مورمور کرد زیر گوشم که تو که می‌خواستی این آمپول را فردا بزنی. بگذار بزند و برود؛ یکی به نفع تو که دیگر پول تزریقاتی نمی‌دهی. قول داد چهارچشمی کنار دست زنک بایستد که دست از پا خطا نکند. آمپول دیگری نزند٬ کار دیگری نکند. فداکاری کردم و دراز کشیدم که آمپول بزند.

آمپولش را که زد٬ علی برایش چای آورد. توی سینی چای هم پاکتی گذاشته بود که اجرتش در آن بود. موقع تعارف چای اشاره‌ای به پاکت کرد و گفت ناقابل است. یعنی در زندگی‌مان به کسی این‌قدر احترام نگذاشته بودیم ما دو نفر.

قبل رفتن شماره‌اش را داد که اگر کار تزریقاتی‌ای٬ پانسمانی٬ نگهداری مریض در خانه‌ای چیزی داشتیم باهاش تماس بگیریم. باز هم از همان شوخی‌های ناجورش کرد که اگر آمپول هم خواستید بزنید خبرم کنید. چشمکی هم به من زد که یعنی تو می‌دانی چه می‌گویم. و رفت.

از حق نگذریم٬ سینوزیتم نسبت به آن زمان خیلی بهتر شده است. گمانم از بعد همان سفیکسیم رو به بهبود گذاشت. دستش انگار شفا بود بنده‌ی خدا.


پ.ن.۱. این خاطره را از یکی از دوستانم کش رفتم و به نام خودم جا زدم که هیجانش بیشتر شود.

پ.ن.۲. یکی برایم نوشت سفیکسیم آمپول ندارد. حق با اوست. به نظرم قاطی کرده‌ام اسم داروها را. قرص سفیکسیم بود و آمپول دگزامتازون. البته فرقی هم نمی‌کند. مهم خود آمپول بود که یارو زد.

نظرات بازدید کنندگان

  1. Ali گفت:

    hahaha, besyar hal kardam oveys yadesh bekheyr, hanooz harvagh az jollo oon darookhane rad misham , nakhod-agah yade oon shab miyoftam

  2. یک ساروی گفت:

    مر بدی بابلی دوش مر ول هکن بابلی ر بکوش
    جدا از شوخی خیلی خوب مینویسی
    موفق باشی

  3. سلام. بسیار عالی نوشته بودی. واقعا لذت بردم. ساده و روان. به این مطلبت از توی وبلاگ خودم لینک خواهم داد.موفق باشی.

  4. مريم گفت:

    هی وای من! کم مونده بود از راه بدر بشی! خدا رحم کرد.؛)

  5. Franny گفت:

    اوبونتویی؟ شیفت هفت ویرگوله.

  6. Anonymous گفت:

    انگار این دفعه رو جستی ملخلک…
    یعنی دفعه های بعدیشم پریدی ملخک 🙂
    روان می نویسی جناب وکیل

دیدگاه شما