دوشنبه 1 فروردین 1390

پس می‌گیرم


به هر حال آدم باید جنبه داشته باشد. قرار نیست تا تقی به توقی می‌خورد٬ بیاید و سفره‌ی دلش را باز کند و آه و ناله سر دهد که شیرینی عید را به کام ملت زهر مار کند.

این را یکی از خوانندگان گاهک در پاسخ به یادداشت آخرم نوشت و برایم فرستاد. یادداشتی که بازتاب‌های متفاوتی داشت و از مخالفِ مخالف تا کسانی را که خیلی با آن حال کرده بودند در بر می‌گرفت.

پیمان٬ یکی از نزدیک‌ترین دوستانم –که البته آدم بسیار دقیقی است و حرف الکی و بی‌حساب‌کتاب نمی‌زند- نامه‌ی مفصلی در تمجید نوشت برایم و خلاصه‌ی کلامش این بود که:

Recently you have posted two writings on Gaahak that I should say I was truly and deeply impressed: “Immigration” one and your “sabze kachal”. Good ones indeed. Continue buddy!

دوست دیگری مخالفت کرد: اینقدر هم اوضاع داغون نیست برادر، تشویش اذهان می‌کنی‌ها.

کسی در گودر تلخی کلامم را تأیید کرد که: ما چیزی جدا از جمع نیستیم. همه مون تلخ شدیم.

امیرعلی هم مشاهداتش خلاف نظر مرا می‌رساند:

دیروز رفتم تو خیابون دیدم مردم چه غوغایی کردن. یه تی شرت سه هزار تومنی کنار جوی می خریدن و شاد بودن. خوب شاید هم خیلی خوب نباشه که همیشه عامه به کم و زیادش قانع باشن. اما به خدا دیروز مردم کوچه غم کم داشتن. من دیدم.گرچه دلم همیشه براشون میسوزه با دل های بزرگ و روز های سختشون.

اول خواستم خودم را گول بزنم. نشستم و حساب کردم تعداد لایک‌ها و نظرهای موافق را از یک سو و نظرهای مخالف را از سوی دیگر تا مثلن وجدان خودم را راحت کرده باشم و تعداد موافق‌ها را –که بیشتر بود – شاهد بگیرم که حرف چندان بیخودی نزده‌ام. اعتراف می‌کنم: تعداد موافق‌ها بسیار بیشتر بود٬ اما وجدانم آسوده نشد.

حقیقت این است که خودم هم از یادداشت اخیرم و تلخی‌ای که در آن به چشم می‌خورد ناراضی هستم. نه از این که چرا تلخ بوده‌ام؛ این که دیگر دست خودم نبوده است. بل از این که چرا به سادگی این تلخی را به این و آن٬ این‌جا و آن‌جا پخش کرده‌ام و اگر هم کامی شیرین بوده است٬ شیرینی‌اش را گرفته‌ام. با خودم فکر کردم شاید کسی تا پیش از خواندن این یادداشت٬ با همین شلوغی بازار٬ با همین رفت‌و‌آمدهای با عجله٬ با همین ماهی‌ها و سبزه‌های از سر تکلیف دلش خوش بود و حالا یادداشت من بیدارش کرده بود و همه‌ی آن دلخوشی‌ها را برایش بی‌رنگ کرده بود. با خودم فکر کردم من کی هستم که بخواهم در روزگاری که هزار دلیل برای اندوه و گرفتگی و دلتنگی وجود دارد٬ بخواهم هزار و یکمی‌ش شوم و کامی را تلخ کنم. من غلط کنم اگر حتی شادی یک نفر را –ولو از سر نادانی٬ ولو از سر ندیدن- بخواهم به تلخی بدل کنم.

این‌ها چیزهایی است که از همان دو سه شب پیش که این یادداشت را در گاهک علم کردم٬ در فکرم وول‌وول می‌خورد و آزارم می‌داد٬ اما نمی‌دانستم چطور باید گندی را که زده‌ام ماستمالی کنم. دیروز –آخرین روز سال- از کوچه‌ای می‌گذشتم که چشمم افتاد به پیرزنی که سطل رنگ به دست گرفته بود و دیوار خانه‌اش را به استقبال بهار رنگ می‌زد. دو عکس ازش گرفتم که این‌جا می‌گذارم٬ به عذرخواهی عکس‌های تلخی که در یادداشت پیشینم گذاشته بودم:

شما خواننده‌ی عزیز گاهک باید نسبت به نویسنده‌ی این وبلاگ گذشت و بزرگواری داشته باشد. نویسنده ممکن است گاهی تلخ باشد و چیزهایی بگوید که کام شما را هم تلخ کند. ممکن است گاهی سردماغ نباشد و بغ‌کرده گوشه‌ای بنشیند و مهمانی‌تان را خراب کند. آدم است دیگر. بالا پایین دارد؛ سرحال و بی‌حال دارد. اما شما حق ندارید لحظه‌ای –حتی لحظه‌ای- گمان کنید که امیدش را از دست داده است؛ چون نداده است. چون یقین دارد روزی از راه می‌رسد که:

مردم این خاک بخندند و دست‌هایشان از خرید شب عید پر باشد. [روزی] که هیچ مردی دست به چانه نگیرد و شرمنده‌ی خانه و خانواده‌اش نباشد و هیچ مادری کودکش را کشان‌کشان از جلوی مغازه دور نکند.

تا آن روز خوب از راه برسد٬ نویسنده این‌جا منتظر نشسته است و برای آن‌که انتظار کمتر آزارش دهد و راه زودتر تمام شود٬ حرف دلش را –خوب یا بد٬ تلخ یا شیرین- با شما می‌گوید. شما هم تلخی‌ها و بدی‌هایش را ببخشید. همیشه که این‌طور گند نیست. گاهی هم شما را می‌خنداند یا حرف حساب می‌زند. این به آن در.

نظرات بازدید کنندگان

دیدگاه شما