شنبه 28 اسفند 1389

ما سبزه‌کچل‌ها


چند روزی‌ست این پا و آن پا می‌کنم تا چیزی درباره‌ی عید و بهار که در راه است بنویسم. اما دستم به نوشتن نمی‌رود انگار. آخر وقتی می‌توان از بهار نوشت که بوی بهار همه جا پیچیده باشد و سر هر گذر و چهارراهی عطر سنبل آدم را مست کند و سبزی سبزه و قرمزی ماهی چشم‌ها را خیره کند. اما انگار از هیچ‌کدام این‌ها خبر چندانی نیست. خبر که هست. اما شوری ندارد. انگار از سر تکلیف و انجام وظیفه است که سبزه‌ها سبز می‌شوند و آدم‌ها به خیابان‌ها می‌آیند و تقویم‌ها شروع بهار را نشان می‌دهند.

امروز از خانه زدم بیرون که مثلن گشتی در شهر و دیار بزنم و بوی بازار شب عید را پس از چندسال دوری به درون ریه‌هایم بکشم. اما چه خیالی!

چرا مردم این‌قدر دلمرده و افسرده هستند؟ چرا خنده‌ای بر لب‌ها دیده نمی‌شود؟ چرا دست بچه‌ها پر از خرید لباس‌های نو و دلخوشی‌های شب‌عید نیست؟ در بازار٬ پیرمردی را دیدم که روی چرخ‌دستی‌اش لوازم هفت‌سین گذاشته بود و آدم‌هایی را هم دیدم که می‌ایستادند و گاهی چیزی ازش می‌خریدند. اما ندیدم هیچ کدام از آن‌ها٬ نه پیرمرد و نه مشتریانی که می‌آمدند و می‌رفتند٬ خنده‌ای بر لب داشته باشند. ندیدم شوخی‌ای بکنند و گپی بزنند. ندیدم سال نو را پیشاپیش به هم تبریک بگویند. دیدم اما که پیرمرد حوصله‌ی چندانی نداشت و یکی دو باری هم با مشتری‌ها حرفش شد. دیدم کسانی را که می‌آمدند و فقط قیمت چیزی را می‌پرسیدند و می‌رفتند. دیدم آدم‌هایی را که دست خالی می‌رفتند. باور ندارید٬ این هم عکس پیرمرد و چرخ‌دستی ومشتری‌هایش:


در خیابان‌ها گشتم و روی گشاده‌ای ندیدم. دل خوشی ندیدم. برق امید و شادی در نگاه کسی ندیدم. بچه‌ایی را دیدم که گوشه‌ی چادر مادرش را می‌کشید و اصرار می‌کرد چیزی برایش بخرد. مادرش را هم دیدم که کشان‌کشان او را از مغازه دور می‌کرد. مردی را دیدم که چانه‌اش را گرفته بود و داشت فکر می‌کرد. آدم‌هایی را هم دیدم که با هم جر و بحث می‌کردند به هم می‌پریدند. از این‌چیزها زیاد دیدم.

نه امیدی – چه امیدی؟ به خدا حیفِ امید! –
نه چراغی – چه چراغی؟ چیز خوبی میشه دید؟ –
نه سلامی – چه سلامی؟ همه خون تشنه‌ی هم! –
نه نشاطی – چه نشاطی؟ مگه راهش میده غم؟ – *

در خیابان‌ها گشتم و دیدم بهار خنده نزده و ارغوان نشکفته است.** دیدم نسیمی بوی فروردین را با خود نیاورده است. *** این‌ها را دیدم و باورم شد که حتی اگر همه‌ تقویم‌ها حلول سال جدیدی را گواهی بدهند٬ عید آن زمانی از راه می‌رسد که مردم این خاک بخندند و دست‌هایشان از خرید شب عید پر باشد. آن زمان که هیچ مردی دست به چانه نگیرد و شرمنده‌ی خانه و خانواده‌اش نباشد و هیچ مادری کودکش را کشان‌کشان از جلوی مغازه دور نکند.

مردی ایستاده بود و سبزه می‌فروخت. سبزه‌هایش کچل بود و هیچ‌کس نمی‌خریدش. دانه‌ای هزار تومان:

خم شدم٬ یکی‌ش را برداشتم و هزاری را دادم دستش. خوشحال شد. انگار خودش هم انتظار نداشت کسی مشتری این سبزه‌های تنک باشد. با خودم فکر کردم این سبزه مثال شادی‌های ماست که کچل شده است. این سبزه برازنده‌ی ماست.

راه که افتادم٬ صدایم زد. گفت اگر دلم می‌خواهد می‌توانم یکی دیگر هم ببرم؛ با همان هزار تومان اول که داده بودم. خواسته بود محبتم را جبران کند به خیالش. شاید هم می‌دانست مشتری دیگری ندارد و خواسته بود از شرشان خلاص شود. سری تکان دادم به تشکر که نمی‌خواهم. به حرفم گوش نداد. یک سبزه‌ی دیگر برداشت و داد دستم که ببرم. دو سبزه‌ی کچل در دست٬ راه افتادم. در راه٬ بعضی مردم با تعجب نگاهم می‌کردند. همان مردمی که کیسه‌هایشان خالی بود و خنده بر لب نداشتند٬ از سبزه‌های به‌دردنخورم تعجب می‌کردند٬ اما از شادی‌های بربادرفته‌شان نه.

ما سبزه کچل‌ها. ما شادی کچل‌ها.

* و ** از شاملو
*** از سایه

نظرات بازدید کنندگان

  1. Anonymous گفت:

    باهات موافقم. شادی کیمیایی هست که روز به روز کمیاب تر می شه.

  2. 52 گفت:

    به خاطر گرفتاریه که این جوری شدیم. به خاطر نداریه. به خاطر اینه که همش عزاداری دیدیم. به خاطر اینه که تو این چند ساله هر وقت اومدیم شادی کنیم و بخندیم و جشن بگیریم، بهمون گفتن جمعش کن بابا جلف بازی در نیار.

  3. یکم این که باز هم نوروزت مبارک
    دوم بوی بابل میدی داداش؟اومدی؟مشتاق دیدار
    سوم، من هم غصه ی مردم می خورم اما دیروز رفتم تو خیابون دیدم مردم چه غوغایی کردن. یه تی شرت سه هزار تومنی کنار جوی می خریدن و شاد بودن. خوب شاید هم خیلی خوب نباشه که همیشه عامه به کم و زیادش قانع باشن. اما به خدا دیروز مردم کوچه غم کم داشتن. من دیدم.گرچه دلم همیشه براشون میسوزه با دل های بزرگ و روز های سختشون

دیدگاه شما