نامه نمیدهم
این سایت را دیدهاید؟ میتوانید نامه بدهید به آیندهتان. برمیدارید هرچه دلتان میخواهد مینویسید٬ بعد هم تاریخی مشخص میکنید که مثلن شش ماه دیگر٬ دو سال یا ده سال دیگر همان چیزهایی که نوشتهاید برایتان ایمیل شود.
داشتم وسوسه میشدم ایمیل بدهم به ده سال بعد خودم و حال و احوالی بپرسم. ببینم چه کردهام و به کجا رسیدهام. زن گرفتهام٬ بچه پس انداختهام یا نه. حالا اینها هیچ٬ اصلن قرار گرفتهام یا نه. تن دادهام به مسیر ناگزیر زندگی یا هنوز دارم دست و پا میزنم. کارم را دوست دارم یا نه و از اینجور سوالها.
نزدیک بود ایمیل بزنم به ده سال بعد خودم و بپرسم چه کسی مانده و چه کسی رفته است. آنها که دوستشان دارم کجا هستند و چه میکنند. خودم کجا ایستادهام. مادرم٬ پدرم کجا هستند. آخرین باری که بابل بودهام کی بوده است. آخرین باری که فرصت کردهام در یک غروب پاییزی در خیابانهای بابل قدم بزنم و همانطور که بوی برگهای بارانخورده و اسپند سوخته را درون ریههایم میکشم٬ بچههای مدرسهای را دید بزنم که به خانه میروند٬ کی بوده است. از آخرین باری که با خانواده دور هم نشستیم و شام خوردیم چند وقت گذشته است.
نشستهام اینجا٬ در خانهی سوده٬ پشت این میز. عرشیا آنطرفتر روی مبل خوابش برده است و سوده هم دارد درسا را روی پایش میخواباند. محمود هنوز خانه نیامده است. دستم داشت میرفت که به خودِ ده سالِ بعدم نامه بدهم و حال و احوالی بپرسم. حتی صفحهاش را باز کرده بودم که یکهو انگار کسی نهیبم زده باشد٬ دستم را پس کشیدم. انگار برق گرفته باشدم٬ صفحه را بستم. صفحههای دیگر را هم بستم. کم مانده بود خاموش کنم کامپیوتر را از وحشتم.
مگر مغز خر خوردهام که چنین خبطی بکنم؟ کم بهانه برای به یاد آوردن و دلتنگ شدن و خواستن دارم که حالا بخواهم این را هم بهشان اضافه کنم؟ کم نوستالژی دارم که بخواهم زیادش کنم؟
ده سال بعد٬ در آستانهی چهل سالگی (لابد با همهی دغدغهها و ترسهایش) یک روز صبح میروم سر کارم و کامپیوترم را روشن میکنم و میبینم منِ ده سال پیش برایم نامه داده است که حال و احوالم را بپرسد. بعد منِ ده سال بعد٬ که لابد دیگر پدر خانوادهای شدهام برای خودم و همین الان٬ پیش از این که بیایم سر کار٬ بچههایم را رساندهام مهدکودکی٬ مدرسهای جایی و همسرم را هم سر کارش پیاده کردهام٬ ایمیل را باز میکنم و میخوانمش و یادم میآید که ده سال گذشت از آن شبی که نشسته بودم پشت آن میز در خانه سوده. از آن شبی که عرشیا روی مبل خوابش برده بود و درسا داشت روی پای مادرش میخوابید. از آن شبی که محمود دیر کرده بود. بعد وقتی همهی اینها را به یادم آورد٬ از منی که ظرف غذایم را هم با خودم آوردهام سرکار تا به جای غذای بیرون غذای سالم خانگی بخورم٬ بپرسد قرار گرفتهام یا نه. تن دادهام به مسیر ناگزیر زندگی یا هنوز دارم دست و پا میزنم. بعد باقی سوالهایش را یکییکی رو کند. از آنها بپرسد که دوستشان دارم. بپرسد کجا هستند و چه میکنند. اصلن هستند؟ و از همین سوالها.
چه چیز وحشتناکی است این سایت. چه سمی است برای آدمهای نوستالژیک. چه شانسی آوردم که دستم را پس کشیدم. به قول شمالیها٬ انگار جای دیگری کرده داشتم که خدا اینجا هوایم را داشت و نهیبم زد که چنین خطایی نکنم.
چه داستان عجیبی است زندگی. عجیب و گند. شاید هم گند نباشد؛ نمیدانم.
چرا ما این همه غمگینیم؟ نمی دونم این مربوط به نسل ماست یا ایرانی بودن ما!!ولی انگار ذاتا غم را دوست داریم، این همه شادی می تونه توی آینده ما باشه و ما قسمت های تلخش را می بینیم، از دست دادن ها، سرگردان بودن ها و …..
این ها را گفتم چون من هم وقتی در ایمیل یکی از دوستانم این سایت را دیدم، به نبودن آدمهایی فکر کردم که الان هستند و دلم گرفت……..
دلم گرفت آویس، هر روز که می گذره احساس می کنی داری پیشرفت می کنی، به خواسته هات نزدیک تر می شی، ماشین بهتری سوار می شی تو خونه بهتری زندگی می کنی و … ولی همونطور که خودت گفتی، می فهمی درسته که این گذر زمان نه تنها قفط به رویاهات که به از دست دادن همه عزیزانت هم تو رو نزدیک تر می کنه.
۱۰ سال دیگه من و تو با هم نشستیم داریم هی(ک.ش)میگیم و آشغالهای انتهای تخمه آفتاب گردون رو با هم می خوریم و به کارهای الانمون میخندیم و میگیم ۱۰ سال بعد چی میشه.
کاش می نوشتی نامه ات را
می دانی چرا؟ برای اینکه آن موقع دیدن ایمیلی از گذشته تو را از روزمرگی ای که ازش صحبت کردی بیرون می آورد و به اویس امروزی می آورد، دغدغه ها و به قول خودت دست و پا زدنهای امروزت بسیار زیباست، نشان دهنده یک آدم ایدآل گرا و آزاده است که بهترینها را برای خودش می خواهد اینکه نمی تواند درست تصمیم بگیرد چیز دیگری است
اما کاش می نوشتی نامه ات را
گند است… شاید اشتباه می کنم ولی گند می بینم زندگی را فعلا