امثالِ بیضایی
۱. من گاهی که پیش میآید یادداشتی چیزی بنویسم و اتفاقی گمش کنم٬ یا ذخیره نکرده پنجرهی ورد را ببندم٬ یا این که به هزار و یک دلیل که همه میدانیم و گفتن ندارد از انتشارش پرهیز کنم٬ تا مدتی حالم گرفته و اعصابم خطخطی است که چرا چیزی که برایش زمان گذاشتهام٬ از دستم پریده است. یا چرا یادداشتم نمیتواند اینجا و آنجا خوانده و دیده شود و تکلیف و این توان و زمانی که صرفش کردهام چه میشود و این حرفها.
۲. داشتم این مستند “سوسن تسلیمی” را از بیبیسی میدیدم که در آن تسلیمی داستان زندگی حرفهای پر افت و خیزش را در ایران و سوئد بازگو میکند. در جایی از مستند٬ که البته مانند تمام مستندهای بیبیسی خوشساخت و با کیفیت است٬ تسلیمی به دو فیلم چریکهی تارا و مرگ یزدگرد اشاره میکند و اینکه چطور این دو اثر به دلایل واهی برای همیشه در محاق توقیف ماندند و هرگز اجازهی اکران و پخش نیافتند.
۳. چند سال پیش در ایران در شرکت خصوصیای کار میکردم که طلبهای کت و کلفتی از ادارههای دولتی داشت٬ اما چندین سال بود سر میدواندندش و پرداختش را به تعویق میانداختند. پروژههای دیگری را زورچپانش میکردند و پرداخت پروژههای قبلی را منوط به انجام پروژههای بعدی میکردند یا اینکه قول میدادند مبلغ همهی کارها را یکجا پرداخت کنند که نمیکردند. از این دست بازیهایی که ادارههای دولتی برای آزار شرکتهای خصوصی و گرفتن همین نیمهجانی که برایشان مانده است٬ زیاد در آستین دارند. یکبار از مدیرعامل شرکت پرسیدم چطور با این همه مشکل و دردسر و بدقولی هنوز دوام آورده و عطای این کار را به لقایش نبخشیده است. سر درد دلش باز شد و نشست به قصه گفتن از اینجا و آنجا و جان کلامش هم این بود که دیگر گرگ باراندیده شده است. پوستش کلفت شده و انگار دردها را حس نمیکند. تنها چیزی که میداند این است که باید پیش برود. مانند دوچرخهسواری که با وجود خستگی و ناتوانی میداند اگر توقف کند٬ زمین خواهد خورد و چارهای جز این برایش نمانده است که حرکت کند٬ جلو برود.
۴. دیدهاید بعضی چیزها را که همهی اجزایش سرجای درست خودش است؟ همه چیزش به هم چفت و بست است و هیچ جایش نمیلنگد؟ فکرش را بکنید: بیضایی فیلمنامه را بنویسد و خودش هم کارگردانیش کند٬ سوسن تسلیمی بازیگر نقش اول باشد و کنار دستش هم منوچهر فرید و رضا بابک و مهین دیهیم و سیامک اطلسی بازی کنند٬ مهرداد فخیمی بیاید فیلمبردارش شود٬ بعد خود بیضایی بنشیند و تدوینش کند٬ نمیخواهم بگویم همچین ترکیبی حتمن خروجیش شاهکار خواهد بود. ولی اغراق نیست اگر انتظار اثری ماندگار و قابل توجه را داشته باشیم. که همینطور هم شد. چریکهی تارا را دیدهاید؟ مرگ یزدگرد را چطور؟ خیلیها میگویند شاهکاری هستند هر کدام برای خود. من هم میگویم.
۵. من یک یادداشت یکصفحهای مینویسم که نیم ساعت وقتم را گرفته است٬ هیچ شاهکاری هم نیست. قرار هم نیست دنیا را تکان بدهد یا تأثیر آنچنانی بگذارد. بعد که خودم را متقاعد میکنم منتشرش نکنم یا پاکش کنم٬ تا شب حالم گرفته است. نه از این بابت که کسی یادداشتم را نمیخواند. حالا مگر قرار بود چند نفر بخوانندش؟ این حس٬ این زور که هست و نمیگذارد کاری را که کردهام٬ حرفی را که زدهام نشان این و آن دهم٬ رمقم را میگیرد.
۶. راست میگفت مدیر شرکتمان. آدمها گرگ باراندیده میشوند. پوستشان کلفت میشود انگار. آدم هر چه بزرگتر٬ پوستش کلفتتر. یکی میشود مثل من که از پاک کردن یادداشت پیزوریای که نوشتهام تا چند ساعتی حالم گرفته است. یکی میشود مدیرعامل شرکتمان که طلب پروژهی قبلی را نگرفته٬ ناچار میشود پروژهی بعدی را شروع کند. یکی هم میشود بیضایی یا کسی مثل او. بخشی از عمرش را٬ همهی توانش را میگذارد روی کاری. هزینهی زیادی هم حتمن میکند. آخرش هم شاهکاری درمیآورد که وقتی کار به اتمام میرسد باخبر میشود نمیتواند به نمایش بگذاردش. بهش میگویند چریکهی تارا باید بماند گوشهای و خاک بخورد. از رو نمیرود. آستین بالا میزند و دو سال بعد شاهکار دیگری٬ مرگ یزدگرد را روی صحنه میبرد و وقتی نوبت به نمایش فیلمش میرسد٬ همان داستان است: نمیگذارند اکران شود. باز از رو نمیرود و میرود سراغ کار دیگری. این راه را میبندند٬ از آن راه میآید. در را میبندند٬ از پنجره سرک میکشد و آنقدر بزرگ است که هیچ سانسور و فیلتر حقیری نمیتواند همهجایش را بپوشاند. کافیست کمترین روزنی بیابد که چراغی بیفروزد. مانند آفتاب است که نمیتواند نتابد.
۷. چقدر خوب است که میزان بزرگی و کاردرستی بعضی آدمها با پوستکلفتیشان نسبت مستقیم دارد. چقدر خوب است که بعضی آدمها از رو نمیروند و پشت هیچ سد و مانعی نمیمانند. تردیدی نیست که از درون فرسوده میشوند٬ اما دستکم در ظاهر خم به ابرو نمیآورند. سر فرو نمیبرند. با صلابت میآیند و با صلابت میروند. سفرهی دلشان را برای ما که از آنها اسطوره ساختهایم باز نمیکنند و ننهمنغریبم سر نمیدهند. گیرم که در خلوت٬ با خودشان که تنها میشوند٬ میگویند: ما را به سختجانی خود این گمان نبود.
متن زیبایی بود.یاد این جمله از کتاب (نون نوشتن) دولت آبادی افتادم:
-“آدم سه جور است:مرد ،نیمه مرد، و هَپَلی هَپو.هَپَلی هَپو کسی است که می گوید و کاری نمیکند.نیمه مرد کسی است که کاری می کند و می گوید.مرد آنست که کاری می کند و نمی گوید.”
شاید کمتر کسی(ایرانی!) مثل بهرام بیضایی این همه نمایشنامه و فیلم نامه داشته باشه که بیشترش هم به ساخت نرسیده،که این دقیقا نتیجه همان ممنوعیت است!
تمرین برای پوست کلفت بودن به اندازه یادگیری بریل برای یک بینا دشوار است!!!!!
لذت بی حدی بردم از خوندن این نوشته … اون مستند رو سه چهار بار دیدم و هر بار هی بیشتر لذت بردم و هر بار هی خواستم دست به قلم بشم و بنویسم راجع بهش و هی نشد … حالا اینجا … باید اعتراف کنم که حقیقتاً لذت بردم… زیاد …
اویس جان همه ی حرفهای دیگه به کنار، بگو اون دوتا فیلم رو از کجا گیر بیارم؟