آنچه شیران را کند روبهمزاج
نمیدانم شما تا به حال به آدمهایی برخوردهاید که سراپا ایراد هستند٬ اما یک نقطهی مثبت بزرگ دارند که آدم حاضر است به خاطر همان یک نقطه تمام بدیهایشان را نادیده بگیرد؟ اینجور بگویم که همان یک خوبیشان به همهی بدیهاشان بچربد.
پروازهای خارجی ایرانایر از همین دسته است که آدم میتواند تمام کاستیها و مشکلاتش را به غذای خوبی که در طول پرواز به خورد مسافران میدهد ببخشد. نمیدانم این ذایقهی ایرانی من است یا چیز دیگری٬ اما به واقع پذیراییشان حرف ندارد. هم انتخاب خوبی در غذا دارند٬ هم کیفیت خوبی دارد و هم چیزهایی که کنار غذا میگذارند –مثل ماست توتفرنگی و سالاد کلم و اینجور چیزها- به آدم حال اساسی میدهد. حالا این را داشته باشید تا اصل داستان را برایتان بگویم.
من یک پرواز رفت و برگشت (تهران-ژنو-تهران) داشتم که رفت آن را به دلایلی از دست دادم و ناگزیر شدم بعدتر با پرواز دیگری خودم را به ژنو برسانم. بعد فکر کردم چون تقصیر از جانب من بوده است٬ بدیهی است ایرانایر پولی را به من برنگرداند و لذا اصلن مراجعه و پیگیری برای پول از دست رفته را کاری عبث دانستم که وفتم را هدر خواهد داد و آخرش هم چیزی دستم را نخواهد گرفت. این محاسباتم البته درست بود. اما نکتهای که از آن غافل بودم این بود که کسی که پرواز رفت را از دست داده است٬ به طور خودکار پرواز برگشتش هم ملغی خواهد شد٬ مگر این که در اولین فرصت به ایرانایر مراجعه و برگشتش را دوباره محکم کند. من نمیدانم این چه رویهی مسخرهای است. اما تلقیشان این است که کسی که رفتی نداشته است٬ برگشتی هم نخواهد داشت. گمان هم میکنند آدمی که از پرواز رفت جا مانده است٬ تا ابدالدهر در همان جا که بود خواهد ماند و در این دنیای امروز هم خط پروازی غیر از ایرانایر وجود ندارد که بتواند آدمهایی را که جا ماندهاند٬ به مقصد برساند. به هر حال اینها که میگویم٬ زیاده است و واقعیت این است که چند هفته بعد از رفتی که از دست دادم٬ وقتی برای برگشت به ایران به فرودگاه ژنو رفتم٬ باخبر شدم که بلیط برگشتی به نام من وجود ندارد.
وقتهایی در زندگی هر آدمی هست که اصرار کردن و چانه زدن ثمری ندارد. یکی از این موقعیتها –به نظر من- در فرودگاههای خارجی است که اگر خود خدا هم به زمین بیاید و سفارش آدم را بکند٬ نهشان آره نمیشود. دخترکی که در تحویل بار نشستهبود٬ در جواب اصرار چندبارهی من٬ مانند آدمآهنیای که هیچ حرفی جز آنچه بهش باد دادهاند در دهانش نمیچرخد٬ لبخند بیمعنایی زد و جوابش را برای چندمین بار تکرار کرد: مناسفم. نام شما در لیست نیست. راست میگفت بندهی خدا. واقعن متاثر بود جان خودش.
دواندوان خودم را رساندم به غرفهی فروش ایرانایر٬ غافل از اینکه ایرانی هر جا که باشد اصالت ایرانی خود را حفظ میکند و آن زمان که باید سرجایش نشسته باشد و جواب ارباب رجوع را بدهد٬ معلوم نیست کجا غیبش زده است. لطفن توجه داشته باشید که کمتر از دو ساعت به زمان پرواز مانده بود و هیچ بنیبشری آنجا حضور نداشت که گرهی از کار من باز کند. غرفهی کناری Egypt Airline بود که خانم متصدیاش٬ اگرچه مشتریای هم نداشت٬ شق و رق سر جایش نشسته بود که خدای ناکرده اگر یکی از مشتریانشان به فلاکتی نظیر من گرفتار آمد٬ جوابگویش باشد. شروع کردم به شماره گرفتن٬ هر جایی که به فکرم میرسید. دفتر ایرانایر در ژنو٬ دفتر مرکزی ایران ایر در تهران٬ دفتر فروش تهران٬ هر جا که فکرش را بکنید. جواب اما یکی بود: الان٬ یعنی دو ساعت قبل از پرواز٬ سیستم بسته شده است و تنها جایی که میتواند مشکل شما را حل کند٬ گیشهی ایرانایر در فرودگاه ژنو است. گفتم کسی اینجا نیست که جوابگو باشد. گفتند انشاا… میآیند. نگران نباشید.
نیمساعتی گذشت که آقای کارمند ایرانایر سر و کلهاش پیدا شد. نیمساعت که چه بگویم٬ برای من که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید به قدر ۱۰ ساعت گذشت. میشناختمش. پیرمرد تونسیای است به نام علی که نمیدانم چگونه دست روزگار او را به استخدام ایرانایر کشانده است. از فارسی هم تنها چهار کلمه بلد است: سلام٬ خداحافظ٬ رفت و برگشت٬ سفربهخیر. مشکل را برایش شرح دادم و گفتم میخواهم بلیط لغو شدهام را دوباره فعال کنم. از غرغری که کرد٬ دستگیرم شد کار راحتی در پیش نیست. نشست پشت میزش و لپتاپش را از کیفش درآورد.
[چون میدانم از اینجا به بعد داستان را باور نخواهید کرد٬ همین ابتدا اعلام میکنم که همهی آنچه میشنوید٬ بی کم و کاست عین واقعیت است٬ بی آنکه چیزی را در آن تغییر داده و یا بزرگ و کوچک کرده باشم. ]
پیرمرد٬ همانطور که لپتاپ را روشن میکرد برایم توضیح داد که با توجه به این که لپتاپش قدیمی است٬ باید ۱۰ دقیقهای صبر کنیم تا سیستم بالا بیاید. نگاهم که به لپتاپش افتاد٬ آه از نهادم برخاست. به سختی میشد عمر آن را حدس زد٬ اما میتوانم بگویم از قدیمیترین لپتاپهایی بود که تا به حال دیده بودم. با خودم گفتم عصبانیت و خودخوری و این حرفها فایدهای ندارد. اینجا همانجایی است که باید خودت را بزنی به رگ بیخیالی و صبر کنی ببینی چه اتفاقی میافتد. برای اینکه حرفی زده باشم تا زمان بگذرد٬ یا شاید هم برای اینکه فضا را دوستانه کرده باشم٬ پرسیدم چرا از ایرانایر نمیخواهید یک لپتاپ جدید برایتان بگیرد. سری تکان داد که درخواستش را داده است و قرار است برایش بگیرند. چنین به نظر میآمد که پیرمرد در طی سالهای خدمتش در ایرانایر کاملن به روالهای زمانبر و خستهکنندهی ما آشنا شده بود و از سادگی و بیتفاوتی کلامش مشخص بود که به خوبی آن را پذیرفته است.
ده دقیقهاش شد یک ربع و من هم همانجا اینپا و آن پا کردم و خودم را خوردم. بالاخره ویندوزش که بالا آمد٬ پیرمرد زیر لب وزوزی کرد و از مشکل جدیدی پرده برداشت. مستقیم که بهم نگفت٬ زیر لب مثلن با خودش گفت که من بشنوم. به در گفت که دیوار بشنود. ظاهرن مشکل از این قرار بود که کابل اینترنتش قطعی داشت و گاهگداری در حین انجام کارها قطع و وصل میشد. چاره چیست؟ با کمی خجالت گفت اگر زحمت بکشم بروم داخل گیشه کنار دستش و یک سر کابل را به ورودی اینترنت محکم نگه دارم٬ او هم میتواند با یک دست سر دیگر کابل را به لپتاپ فشار دهد و با دست دیگرش کار مرا راه بیندازد.
آنچه شیران را کند روبهمزاج / احتیاج است٬ احتیاج است٬ احتیاج
جای بحث نبود. کابل که خوب است٬ در آن موقعیت اگر بهم میگفت به جای کابل هر چه نابدترش را هم نگه دارم٬ انجام میدادم که پرواز را از دست ندهم. رفتم تو و چمباتمه زدم گوشهی گیشه٬ جایی که کابل اینترنت به ورودی وصل میشد و عملیات مربوطه را انجام دادم. او هم یک سر دیگر کابل را نگه داشت و چسبید به کار. پرسیدم این کابل را هم به ایرانایر درخواست دادهاید و آنها امروز و فردا میکنند؟ گفت نه٬ این را کوتاهی از خودم بوده است که هفتهی پیش یادم رفت عوضش کنم.
در این هیر و ویر٬ همانطور که مانند معتادها گوشهی غرقه کز کرده بودم و انگشتم را گذاشته بودم آنجا که ارتباط قطع نشود٬ خانم ایرانیای از راه رسید و سلام و علیکی با علیآقا راه انداخت که معلوم شد آشنایی قبلیای با هم دارند. بعد صدایش را پایین آورد که علیآقا٬ اضافهبار دارم. کسی را میشناسی که بگذارم روی بار او و جریمه ندهم؟ علی آقا هم نگاهی به اینطرف و آنطرف کرد و یکهو -گویی مرا فراموش کرده و با دیدنم در گوشهی گیشه به یادم آورده باشد- پرسید شما بارت چند کیلو است؟ گفتم زیاد نیست. ۱۵-۲۰ کیلو. گفت پس یک بخشی از بار این خانم را هم بگذار روی بارت که کار او هم راه بیفتد. لبخندی هم زد آخرش که یعنی تو که به این فلاکت افتادهای امروز که آنجا چمباتمه زدهای و انگشتت را کردهای آنجا٬ ای هم رویش. به نظر شما چارهای جز قبول این پیشنهاد داشتم؟ خانم ایرانی از من و علیآقا تشکر کرد و رفت. علی هم بعدش نامردی نکرد و به جبران محبت و دستمزد زحمتم کارم را فوری راه انداخت و پیام نویدبخشی داد که مشکل حل است. البته بعدش خواهش کرد دو سه دقیقهی دیگر هم انگشتم را همانجا نگه دارم که پیش از آنکه ارتباط قطع شود٬ کار دیگری را هم که بر زمین مانده بود سر و سامان بدهد. باز از همان لبخندهای بیمعنی زد و ادامه داد که حتمن هفتهی آینده یادش میماند که کابل اینجا را عوض کند.
کارش که با من تمام شد٬ دوان دوان رفتم به سمت تحویل بار. خانم اضافهبار آنجا منتظرم ایستاده بود. بارهایمان را یکی کردیم و تحویل دادیم و خلاص. دقایقی بعد در هواپیما به مقصد تهران نشسته بودم.
بعد از آنهمه استرس و معطلی و چمباتمه زدن و انگشت کردن و بار دیگران را روی بار خود اضافه کردن٬ شما بگویید چه چیزی میچسبد؟ جواب٬ غذای ایرانایر. وقتی مهماندار پرسید “خوراک مرغ داریم و قرمهسبزی. کدام را میل میکنید؟” پاسخ من مشخص بود.
قرمهسبزی. البته که قرمهسبزی. مرد حسابی٬ آخر اینهم پرسیدن دارد؟
سلام
خیلی خوشحالم که نوشته زیبات رو خوندم. اویس تو هیچ تغییری نکردی!!!
خیلی خوبه که با یه قرمه سبزی همه چی رو فراموش کردی!!!!!
خب معلومه که قورمه سبزی!!!!!!!!!! نوش جونت
اویس،پس قورمه سبزی معجزه هم می کنه؟؟؟؟ کاش زودتر می گفتی!:)))
در هر حال داستانت خیلی جالب بود!خوشمان آمد
از اونجایی که همیشه فک میکردم نه مطمئن بودم که خیلی شبیه بابای منی، بعد از خوندن این پست به این نتیجه رسیدم که اشتباه میکردم: به این دلایل:
۱- امکان نداره! حتا فکرشم نکن که بابای من بعد از این همه معطلی یک ربع وایسه تا ویندوز طرف بالا بیاد، و هیچی به طرف نگه. تازه بره کابلشو هم نگه داره. مهم نیست که به پرواز میرسه یا نه ولی حداقل چیزی که واسه طرف پیش بینی میکنم دو تاچشم کبود و چند تا شکستگی مختصره!
۲-البته واسه بابا این اتفاقها کم پیش میاد آخه تو واسه اوم بنده خدا هیچ سوغاتی چیزی نبردی اونوقت انتظار داری کارتم راه بیفته، بابای من برای رسپشن هتل شیراز یک جعبه شیرینی قطاب شیرینی سرا از بابل برده بود، که یه وقت مجبور نشه فک طرفو پیاده کنه.
۳- بابای من عاشق کتلت و لوبیا پلواه، نه قرمه سبزی!
بقیه وارد مشابه بود.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
داستان جالبی بود…خوشابه حالت با این همه صبر و حوصله
قشنگ بود.
چه می کنه این قرمه سبزی…!
کچلی خیلی چیزارو اگه سر آوازشون نذاری زندگی رو به خودت حروم کردی…
فکر خوبی داری برای مقابله با تشنج اعصاب در این مواقع
قربونت برم چرا اینقدر حذف می کنی؟ این بنده خداها کلی وقت گذاشتند برات کاممنت گذاشتند…
دموکراسی رو اونور هم رعایت نمی کنی؟
به ناشناس:
نه. یک پیام چهار بار تکرار شده بود که من سه بارش را حذف کردم. همین! 🙂
ghorbunet beram ke enghad ba hosele khatere minevisi
خیلی بامزه بود
کلی خندیدم:))