یکشنبه 30 آبان 1389

فَک‌یو شیت


وقتی شعبانی از معلم زبان پرسید فَک‌یو (به فتح ف) یعنی چه٬ معلم پس‌گردنی‌ای حواله‌اش کرد و از کلاس انداختش بیرون که “دیگر هر آشغالی را که از دهانش بیرون می‌آید٬ در کلاس ول ندهد.”

کلاس دوم راهنمایی بودیم و شعبانی از بچه‌های قدبلند و نخراشیده‌ای بود که ته کلاس می‌نشستند و با ما که ریزه میزه بودیم و جایمان همیشه صندلی‌های جلویی بود صنم چندانی نداشتند. این دور بودن و صنم نداشتن اما باعث نشد یادم برود وقتی شعبانی با آن لهجه‌ی روستایی‌اش از معلم زبان کلاس دوم راهنمایی –آقای عصایری- معنای فَک‌یو (به فتح ف) را پرسید جوابش پس‌گردنی بود. منظورش البته همان فاک‌یو بود و لابد جایی شنیده بودش و نمی‌دانست که اصلن چیز خوبی است یا نه و کجاها به کار می‌رود. آن‌قدر ناآشنا بود برایش که حتی تلفظش را هم درست نمی‌دانست و می‌گفت فَک‌یو. همان زمان که آقای عصایری شعبانی را با پس‌گردنی از کلاس بیرون کرد٬ من –که از بچگی کلاس زبان می‌رفتم و انگلیسی‌ام بد نبود- در ذهن کودکانه‌ام فکر کردم چرا معلم به سادگی جوابش را نداد و نگفت که اولن فَک‌یو نیست و درستش فاک‌یو است. استفاده‌اش هم جاهایی است که کسی می‌خواهد حرص خود را خالی کند یا بد و بیراهی به کسی بگوید. چیزی نظیر لعنت بر تو یا دهانت سرویس. آخرش هم می‌توانست البته تذکری بدهد که این واژه‌ی مودبانه‌ای نیست و نباید آن را هرجایی به کار برد.

سه سال بعد از آن که آقای عصایری شعبانی را از کلاس بیرون انداخت٬ کلاس دوم دبیرستان٬ یکی از بچه‌های کلاس –ایمان بابایی بود به گمانم٬ یا شاید کس دیگری؛ تردید دارم- از معلم زبان –آقای گرجی‌زاد- پرسید شیت یعنی چه. گرجی‌زاد دست بزن نداشت. شاید هم سن و سالمان که دیگر بالا رفته بود و ریش و پشم‌مان که در آمده بود٬ معلم‌ها را به ملاحظه وامی‌داشت که دستی بلند کنند. نزد؛ عوضش نگاه عمیقی به بابایی –یا هر که بود- کرد و پرسید: این را از کجا آوردی؟ پسرک گفت در فیلمی جایی شنیدم. و جواب معلم این بود که خوب نیست از این فیلم‌ها ببینی. بعد هم نطق قرایی برای کلاس کرد که آدم هر چیزی را که می‌شنود٬ هرجایی بازگو نمی‌کند و مثال مسخره‌ای هم آورد که مثلن چیزهایی را که در رساله می‌خوانیم از همین جنس است که خودمان می‌توانیم بخوانیمش٬ اما نباید جایی حرفش را بزنیم. باز با خودم گفتم نمی‌شد به جای این‌همه آسمان و ریسمان یک کلام بگوید شیت یعنی لعنتی. کلام مودبانه‌ای هم نیست البته. هیچ‌کدام هم صدایمان در نیامد که آخر آدم اگر سوال زبانش را سر کلاس زبان از معلم زبان نپرسد٬ پس در کدام خراب‌شده‌ای بپرسد.


گاهی با خودم فکر می‌کنم همین که ما زیر دست آدم‌هایی از این دست قد کشیدیم و بزرگ شدیم و عقده‌های فروکوفته‌مان ما را به سمتی نبرد که تبدیل به بزهکار اجتماعی‌ای چیزی شویم٬ جای شکرش باقی است. همین که امروز دست‌کم ظاهر آدم‌های به‌هنجار را داریم و از آن گذشته‌ی حماقت‌بار جان سالم به در برده‌ایم٬ خود معجزه‌ای است. تازه این‌ها که گفتم از معلم‌های زبان بود که علی‌الاصول آدم‌های روشن‌تری بودند. وگرنه حکایت حماقت‌های معلم‌های پرورشی را اگر بخواهم بگویم مثنوی هفتاد من می‌شود.



پ.ن. کمی نام معلم‌ها را دست‌کاری کردم که ناشناس بمانند. هم‌کلاسی‌های قدیم که باید بشناسند٬ شناختند.

نظرات بازدید کنندگان

  1. فکر نمی کردم آقای عصایری!‌دست بزن داشته باشد، بخصوص در مقایسه با آقای همتیان!‌

  2. توحید گفت:

    اویس جان وقتی به دوران دبستان و راهنمایی خودم هم فکر می کنم همیشه برام سواله که چطور حداقل در ظاهر آدمهای نسبتن به هنجاری از آب در اومدیم.

  3. اويس گفت:

    فَک‌یو مجید! مردم از خنده!! :)))

  4. Anonymous گفت:

    شاید فکر می کرده که شما ذهنتون امادگی شنیدن این حرفارو نداره. من بهشون حق میدم اگر اون موقع شما هم معلم بودید با تمام روشنفکری عکس العمل بیشتری از خودتون نشون نمی دادید.

  5. sogoli گفت:

    اینو نوشتی یاد خاطراتم افتادم، سر همین موضوعات معلم پرورشی دبیرستانو ۴
    ماه سر کار گذاشتم اگه بخوام بنویسم یک پایان نامه میشه، خیلی خوش گذشت!بیچاره دیوانه شده بود

دیدگاه شما