چاردیواری٬ نه اختیاری
به شمشیر دولبه میماند. از یک سو آدم دلش میخواهد وبلاگش ننهبابایی داشته باشد٬ اسم و رسمی داشته باشد و در یک کلام هویتی که بتواند نقش شناسنامهی آدم را بازی کند. جوری که مثلن اگر کسی بخواهد آدم را بشناسد و از نظرات او سر در بیاورد٬ به وبلاگش سری بزند و چند تا از یادداشتهایش را از نظر بگذراند. چیزی باشد مانند رزومهی فکری آدم در گذر زمان که نه فقط دیگران٬ که خود آدم هم بتواند گاهی نوشتههای قدیمیتر خود را بخواند و ببیند که مثلن در این سالها چه چیزهایی در ذهنش تغییر کرده است و در مورد فلان موضوع که سه سال پیش اینگونه فکر میکرد٬ الان چه نظری دارد. این یک روی داستان است.
لبهی دیگر شمشیر٬ این است که به مجرد اینکه وبلاگ برای خودش هویتی پیدا میکند و آدم اسمش را میگذارد آن بالا٬ ملاحظهکاریها و خودسانسوریها از راه میرسند. تبدیل میشود به آدمی که در مهمانی همه او را میشناسند و دیگر نه میتواند دستش را در دماغش کند٬ نه به کسی در مهمانی نظر داشته باشد و نه شوخی خارج از نزاکتی بکند. باید حواسش به همهچیز و همه کس باشد تا حرفی که میزند به کسی برنخورد و با مزاق فلانبنفلان ناساز در نیاید.
نتیجهی خود سانسوری این میشود که اولن آدمی که نمیتواند هر حرفی را بر زبان بیاورد٬ لاجرم ایدههای بسیاری را در این میان فنا میکند و نانوشته باقی میگذارد. دوم اینکه تمایل ذاتی آدم به بروز چهرهای خوب و قابلقبول از خود سبب میشود که کمکمک از خود واقعیش فاصله بگیرد. بشود کس دیگری که –خوب یا بد- با خود آدم متفاوت است.
نمیدانم عریان بودن چه طعم و حسی دارد. اصلن نمیدانم خوب است یا نه که آدم همه چیز را بکند و بیندازد دور و لخت و عور خودش را٬ فکرش را نمایش دهد. اما ایکاش شرایط زندگی٬ اقتضائات سیاسی و اجتماعی و قضاوتهای دیگران بهگونهای بود که هر کس در هر زمان که اراده میکرد٬ میتوانست این کار را بکند. اگر به دلش نشست٬ همچنان عریان بماند؛ اگر هم طعمش را دوست نداشت٬ خم شود٬ لباسهایش را بردارد و دوباره بپوشدشان.
در کل خوب میشد اگر آدم اختیارش دست خودش بود.
چیه؟ میخوای لخت شی دنبال بهونه میگردی؟؟
موافقم…
خیلی زیاد..
یا الله!
آقا کسی لخت نباشه! یا الله…
بابا من که هی بهت گفتم لخت شو پیراهن سفید پلوخوریت کثیف نشه، خودت گوش نکردی-
اگه خواستی نظرمو پاک کن،
راست میگویی. کاش چاردیواری آدم واقعا اختیاری بود.