دوشنبه 11 مرداد 1389

۱۱ مرداد ۱۳۷۲


۱۷ سال گذشت از آن غروب شرجی و دم کرده‌ی تابستانی که نشسته بودیم پای تلویزیون و آتاری بازی می‌کردیم و وسط بازی من به تو گفتم که دوستت دارم. باورمان بشود یا نه٬ ۱۷ سال از آن شب گذشته است و اگر قرار بود هر سال برایش جشنی٬ سالگرد تولدی چیزی بگیریم٬ حالا دیگر باید ۱۷ سالگی‌اش را تبریک می‌گفتیم.

به گمانم آدم باید دیوانه باشد که حتی جزئیات خاطره‌ای این‌چنین دور را به یاد بیاورد. اما مانند روز جلوی چشمانم است که شلوار چسبان زرد –یا طلایی رنگی- پوشیده بودی و تی‌شرت سفیدی که روی شلوار انداخته بودی‌اش. پایین٬ کنار پله‌ها نشسته بودیم پای تلویزیون و آتاری بازی می‌کردیم؛ بازی دزد و پلیس که هیچ گاه در آن معلوم نبود این دزد از بابت کدام جرم ناکرده‌ای این‌چنین در فرار است و آن پلیس چرا این‌قدر دست‌تنها است که باید تمام این طبقات را به دنبال دزد بدود و هفت‌تیری هم در دست و بالش نیست که بزند به پای دزد و ناکارش کند و اصلن چرا این دزد از این پلیس بی‌دست و پا و بی خاصیت این‌قدر می‌ترسد. هیچ‌کس هم نمی‌پرسید که در طبقات کوتاه این ساختمان هلی‌کوپتر و چرخ‌دستی متحرک از کجا سر و کله‌شان پیدا می‌شود و این گوی‌های خطرناک که نمونه‌اش را تنها در جهنم می‌توان یافت٬ این‌جا در طبقات این ساختمان چه می‌کند. یه این‌ها کار نداشتیم. نشسته بودیم به بازی و من بالاخره حرفی را که در آن چند روزه٬ آن چند هفته هزار بار تا نوک زبانم آورده و قورتش داده بودم٬ گفتم. که دوستت دارم. حرفم را که زدم٬ احساس کردم اتاق و همه‌ی چیزهایی که در آن است دارد به دور سرم می‌چرخد. تو مشغول بازی بودی. بازی را رها کردی و بهت‌زده برگشتی به سویم. نگاهم را دوختم به تلویزیون تا گداختگی و گیجی‌ام را درنیابی. نگاهم را دوختم به تلویزیون و دیدم بازی را که رها کردی٬ پلیس دزد را گرفت و لابد الان ۱۷ سالی می‌شود که دزد به جرم ناکرده‌ای که نمی‌دانیم چیست در زندان است.

بچه بودم. می‌ترسیدم. با خودم فکر کرده بودم اگر بعد از گفتنم٬ داد و بیداد کنی و پدرت را باخبر کنی و آبروریزی راه بیندازی که این پسره‌ی بی همه‌چیز به من حرف‌های بی‌ناموسی زده است٬ چه خاکی باید بر سرم بریزم و در کدام سوراخ باید خودم را گم و گور کنم. این‌ها را نگفتی. نگاهم کردی٬ نگاه من به دزد و پلیس تلویزیون خیره مانده بود. دست آخر گفتی: “خودم می‌دانستم.” راحتم کردی. راز من که داشت خفه‌ام می‌کرد٬ دیگر راز ما شده بود.

آدم باید در هوای شرجی شمال بزرگ شده باشد و شرجی‌ترین شب‌های شمال را تجربه کرده باشد تا بداند لذت خوابیدن زیر کولر گازی در یک شب گرم و مرطوب چگونه لذتی است. جمع شدن همه‌ی اعضای خانواده در یک اتاق برای خوابیدن زیر کولر و فرار از گرما و رطوبت٬ البته بخش دیگری از این لذت خاطره‌انگیز است. آن شب٬ در کنار خرناس کشیدن‌های بابا و از خواب پریدن‌های گاه‌به‌گاه مامان و لگد پراندن‌های میثم٬ تا دم‌دمای صبح زیر لحاف خنک٬ خاطره‌ی آن لحظه را که به تو گفتم با خود مرور کردم و طعم بزرگترین تجربه‌ی زندگی‌ ۱۲ ساله‌ام را زیر دندان‌هایم مزه‌مزه کردم.

بعد از آن شب را دیگر به یاد نمی‌آورم. به گمانم هر کدام پی زندگی خود رفتیم – یا شاید هم نرفتیم. چه فرقی می‌کرد. باقی‌ش هر چه بود٬ تجربه‌هایی بود که بعدها هم تکرار شد. تنها آن لحظه‌ی گفتن بود که برای همیشه در زندگی‌ام یگانه ماند و تکراری از پی نداشت. هم آن لحظه که در تمام این سال‌ها٬ هیچ سالی تولدش را از یاد نبردم و امسال هم به جشن ۱۷ سالگی‌اش نشسته‌ام. هم آن لحظه که حرفم را زدم و احساس کردم اتاق و همه‌ی چیزهایی که در آن است دارد دور سرم می‌چرخد. هم آن لحظه که تو بازی را رها کردی و بهت‌زده برگشتی به سویم. من نگاهم را دوختم به تلویزیون و دیدم پلیس دزد را گرفت و لابد الان ۱۷ سالی می‌شود که دزد به جرم ناکرده‌ای در زندان است.

نظرات بازدید کنندگان

  1. فرزانه گفت:

    چقدر قشنگ بود…

  2. آرش گفت:

    ای بابا چطور بعدش مهم نبود؟؟ اصلش به بعدش بود!! :))))

  3. میثم گفت:

    شاید هنوز هم برای ادامه داستان دیر نشده باشه

  4. soso گفت:

    وسط تابستونو آخر زمستون نداره!
    هرچقدر خوب یا بد،بی هیجان یا با هیجان،کوتاه و یا ادامه دار باشه،سالگردش همیشه عزیزه
    همیشه…

  5. شريف گفت:

    خیلی قشنگ بود اویس
    داشتن همچین قلم شیوایی در توصیف یه ماجرا، موهبتیست بزرگ…
    شادباشی

  6. Shiva گفت:

    مرسی از بابت لحظه‌های قشنگی که با نوشته‌هات به آدم هدیه می‌کنی.

  7. فرهاد رحيمايي گفت:

    بسی محظوظ شدیم.

  8. بهروز گفت:

    دمت گرم. دمت گرم.
    جداً زنده شدم.

  9. احسان گفت:

    اویس جون حرفِ کشی بابلی ادم وسوسه میکنه که بپرسه : کی هسه؟ کی هسه؟ کنه وچووئه؟

  10. soso گفت:

    احسان ممنون
    با کنه وچووئه خیلی حال کردم!!!

  11. فريده شهباز گفت:

    بهتون تبریک می گم که اینقدر سلیس و روان می نویسید.

  12. Anonymous گفت:

    تو به ۱۷ سال پیش مینگری من به ۲ ماه پیش، به پیراهنی که شستم و……..

  13. Anonymous گفت:

    این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

  14. Anonymous گفت:

    دمت گرم مارو بردی به تمام خاطرات گذشته دستت درد نکنه

  15. امين شاكرزاده گفت:

    سلام،
    یه پیشنهاد دارم، عنوان “دل صاب مرده” را عوض کن، مگر اینکه دلت صاحب نداشته باشه!! وگرنه خیلی قشنگ نیست، هست؟

  16. dordor گفت:

    خیلی خیلی حال کردم دمت گرم

  17. dordor گفت:

    خیلی خیلی حال کردم دمت گرم

  18. نسیم.ی گفت:

    اویس جان دلم گرفت این مطلب خوندم…
    نذار امشبم با یک بغض سر بشه
    بزن زیرگریه چشات تر بشه
    بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
    بزن زیر گریه سبک شی یه کم
    یه امشب غرورو بذارش کنار
    اگه ابری هستی با لذت ببار
    هنوزم اگه عاشقش هستی که
    نریز غصه هاتو،تو قلبت دیگه

  19. نسیم.ی گفت:

    اویس جان دلم گرفت این مطلب خوندم…
    نذار امشبم با یک بغض سر بشه
    بزن زیرگریه چشات تر بشه
    بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
    بزن زیر گریه سبک شی یه کم
    یه امشب غرورو بذارش کنار
    اگه ابری هستی با لذت ببار
    هنوزم اگه عاشقش هستی که
    نریز غصه هاتو،تو قلبت دیگه

  20. نسیم.ی گفت:

    اویس جان دلم گرفت این مطلب خوندم…
    نذار امشبم با یک بغض سر بشه
    بزن زیرگریه چشات تر بشه
    بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
    بزن زیر گریه سبک شی یه کم
    یه امشب غرورو بذارش کنار
    اگه ابری هستی با لذت ببار
    هنوزم اگه عاشقش هستی که
    نریز غصه هاتو،تو قلبت دیگه

  21. ندا گفت:

    بچه بودم. می‌ترسیدم. با خودم فکر کرده بودم اگر بعد از گفتنم٬ داد و بیداد کنی و پدرت را باخبر کنی و آبروریزی راه بیندازی که این پسره‌ی بی همه‌چیز به من حرف‌های بی‌ناموسی زده است٬ چه خاکی باید بر سرم بریزم و در کدام سوراخ باید خودم را گم و گور کنم. این‌ها را نگفتی. نگاهم کردی٬ نگاه من به دزد و پلیس تلویزیون خیره مانده بود. دست آخر گفتی: “خودم می‌دانستم.” راحتم کردی. راز من که داشت خفه‌ام می‌کرد٬ دیگر راز ما شده بود…..
    جه خوب و روان توصیف کردی واقعا لذت بردم.ممنونم

  22. مهدی دلفانی گفت:

    سلام….من بچه بودم تلوزیون نداشتیم……..چ برسه ب اتاری. اما اگه بخام بنویسم تمام سنگهای پوسیده رو ب صدا درمیارم…..که میگن……….وسیعلم الذین ظلموه ای منقلب ینقلبون

دیدگاه شما