اولین تصویرِ هر بار
از بدیها و نادوستداشتنیهای زندگیِ دور از خانواده٬ در خاک و دیاری دیگر٬ یکی هم این است که آدم گذر زمان و تاثیر آن را در نزدیکان به گونهی بیرحمانهای میبیند. پدر و مادری که شش ماه ندیدهایشان٬ انگار به اندازه همان شش ماه شکستهتر و سالخوردهتر شدهاند.
آنها که کنار هم هستند و هر روز یا دستکم یک روز در میان هم را میبینند٬ انگار این را درنمییابند. اما کسی که دورتر ایستاده و بازی را تنها در لحظات منقطعی میبیند٬ بیشتر به چشمش میآید که از این بار تا بار پیش٬ این مادر چقدر موهایش سفیدتر شده است و آن پدر چقدر زودتر به نفسنفس میافتد و خسته میشود.
دلم میگیرد از گذر ناگزیر روزگار. دلم میگیرد از این روزگار.
دلم گرفت…
یه لحظه احساس کردم چقدر بی تفاوتم!!
چقدر!!!
خوب دیگر باری غم دنیا را فرا می گیرد انهنگام که انسان این چنین صحنه ای را در ذهم مجسم می کند و …
اما به هر جهت دنیا است و قوانین آن و هیچکس را یارای ایستادگی که نه، حتی مخالفات با آن هم نیست.
دلم گرفت
هرکسی به نداشته هاش فکر می کنه و وقتی به داشته هاش توجه می کنه که دیگه اونا رو نداره
منم این رو بارها و بارها تو زندگیم دیدم و هر بار از دیدنش دلم یر از غم شده و به این فکر می افتم که شاید نباید اونا رو تنها می ذاشتم هر چند بودن کنار اونا جوابگوی آرزوهام نبود دلم می خواد دنیا یه جور دیگه باشه