دوشنبه 20 اردیبهشت 1389

از رضا قاسمی


شوربختی مرد در این ا‌ست که سن خود را نمی‌بیند. جسمش پیر می‌شود اما تمنایش همچنان جوان می‌ماند. زن، هستی‌اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم می‌دهد به چرخه‌ی زایمان، آن عقربه که در لحظه‌یی مقرر می‌ایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را راه می‌برد روی زمینِ سختِ واقعیت. هر روز که می‌ایستد برابر آینه تا خطی بکشد به چشم یا سرخی بدهد به لب، تصویرِ رو‌به‌رو خیره‌اش می‌کند به رد پای زمان که ذره ذره چین می‌دهد به پوست. اما مرد، پایش لب گور هم که باشد، چشمش که بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را می بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی که واقعیت با بی‌رحمی تمام آوار شود روی سرش


چاه بابل / رضا قاسمی / نشر باران

نظرات بازدید کنندگان

  1. Behrouz گفت:

    سلام. برچسب این نوشتار نباید «مال دیگران» باشد؟

  2. Anonymous گفت:

    سلام خیلی زیبابودواقعالذت بردم

  3. M گفت:

    سلام ممنون که کمترین سختی های یک زن رو اینقدر زیبا بیان کردید.
    جوان شدن پیرمردی با دیدن دختری زیبا.. عاااالی بود.

دیدگاه شما