وصل هم نشدیم
این یادداشت را در ستون گاهکِ صفحهی آخر روزنامه شهروند از اینجا بخوانید.
چند سال پیش٬ در یک نمایشگاه نقاشی٬ روبهروی تابلوی سفید بزرگی که وسطش را نقاش با رنگ قرمز جیغی اسپری کرده بود، ایستاده بودم و جان میکندم تا بفهمم ارزش و قدر این اثر هنری کجاست. تابلوها همه از این نقاشیهای مدرنی بودند که آدم اصلا نمیفهمید اینها که میکشند نقاشی است یا خطخطیهای بچهگانهای از سر بی حوصلگی و تفنن. مشابه نقاشیهای مهشید در فیلم هامون. بازدیدکنندگان هم البته مدرنتر و جوگیرتر از نقاش، میآمدند و پای هر تابلو چنان وایوایی راه میانداختند که انگار همین الان خود پیکاسو این را پیش چشمشان قلم زده است.
جلوی یکی از این تابلوها ایستاده بودم٬ که آقایی هم آمد و کنارم ایستاد. چند ثانیهای به تابلو خیره شد و بعد با هیجان زایدالوصفی رو به من پرسید: میبینید آقا؟ انفجار رنگ را در این تصویر میبینید که چه کرده است؟ جواب من البته منفی بود. سری تکان دادم و گفتم که متاسفانه در این تابلو هیچ چیز خاصی نمیبینم. آقای هنردوست، چنان که گویی یکهو از اوج درک هنری خود به آغوش آدم هنرناشناس و بیقدری تبعید شده باشد٬ با حقارت براندازم کرد و انگار از چیزی حالش بد شده باشد٬ قیافهای گرفت و رفت سراغ تابلوی بعدی که خانمی جلویش ایستاده بود و انگار بهتر از من انفجار رنگها را میدید و میفهمید؛ چون خیلی زود ایاغ شدند و صحبتشان بر سر رنگها و انفجارشان ادامه پیدا کرد.
الان سالها از آن زمان گذشته است و نمیدانم اگر دوباره گذرم به همان نمایشگاه بیفتد٬ چه احساسی به نقاشیهایش خواهم داشت. شاید هم واقعا فهم آن زمان من ناکافی بود و نقاشیها٬ به واقع شاهکارهایی بودند که من توان درکشان را نداشتم. اما واقعیت این است که آن زمان٬ همانطور که به آن آقای انفجار رنگ گفتم، نه ارزش آن نقاشی برایم قابل درک بود و نه آنهمه ذوق و هیجان تصنعی بازدیدکنندگان.
چند روز پیش٬ جایی به همایش حافظخوانیای دعوت شدم. در ابتدای مراسم٬ دخترک ۶-۷ سالهی فسقلیای را بزک دوزککرده بردند بالای سن که برای حضار غزلی از حافظ را بخواند. دخترک با آن حرکات دست و عشوههایی که یادش داده بودند٬ غزلی را خواند با مطلع “سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم”. به نظرم نه غزل مناسبی برایش انتخاب کرده بودند و نه در حرکات و خوانشش خیلی زیباییشناسی و هماهنگی با سن و سالش را مورد توجه قرار داده بودند. فقط دستانش را هی گرد باز میکرد و میبست و لحن خوانش و صدای جیغ جیغیاش هم لطف چندانی نداشت. آرایشش هم که اصلا توی ذوق میزد. بعد از خواندنش٬ به خانمی که کنارم نشسته بود٬ گفتم کاش غزل مناسبتری انتخاب میکردند که با لطافت دخترانهی این فسقلی هم سازگارتر باشد. حتی از باب مثال گفتم به نظرم غزل “تاب بنفشه میدهد طرهی مشکسای تو” انتخاب مناسبی میتوانست باشد. خانم بغلدستی٬ لبخندی زد و با نگاه عاقل اندرسفیهی به من گفت: اگر وصل باشید با حضرت حافظ٬ هر کس هر غزلی از او بخواند برایتان فرقی نمیکند. مهم این است که شما و حضرت حافظ یکی شوید. گفتم یعنی اصلا انتخاب غزل و شیوهی خوانش و بیان آن اهمیتی ندارد؟ سری تکان داد که یعنی نه. یکی از همان لبخندهایش هم زد که واویلا٬ یک وضعی. خانم خیلی وصل بود به حضرت حافظ.
فکر کردم اگر زمان به عقب برمیگشت، حتما شمارهی آن آقای انفجار رنگ را میگرفتم و میدادم به این خانم دائمالوصل. بلکه واسطهی خیری هم بین این آدمهای اهل وصل میشدم.
یادداشت جالبی بود.
“هنر شناس نی ای جان من خطا اینجاست”
اولاً که چرا وقتی نظر می ذاریم ایمیل لازم است؟
دوماً که خیلی جالب نوشتی. البته در خصوص این تابلو ها خیلی هاشان که مال نقاش های معروف خارجی باشند توی حراج ها چند میلیون دلار به فروش می رن. حق بده به هنرمندان که شانسشونو بسنجند ببینند مال اون ها هم به این قیما به فروش می ره یا نه!
بیننده هم که باید بعدها که تابلو قیمتی شد بتونه بگه من از اول می دونستم!
سلام ، امیدوارم که حالتون خوب باشه.
منتظر یادداشت جدید گاهک در ستون شهروند هستم. (مثل اینکه این هفته گاهک مطلبی نذاشته.)
تندرست و دلشاد باشید
با احترام شایسته
ای بی وصل ای بی درک انفجار رنگ
و خیلی برات متاسفم که وصل نشدی
اگه تو هم وصل شده بودی الان چندتا وصله دور و برت بود
چه جالب…